| |
جريان زندگى من |
September 28, 2002
● آقا......من.....تهران.......دارم...از دست ميرم...............آي خف.. شد.........بييييبببب
........................................................................................ولي الان در محظر دوستان دارم حال مي كنم. هر چي هم در مورد تهران گفتم چاخان بود. اينجا حواهاش خيلي خوبن......................... (اينا رو من ننوشتما) □ نوشته شده در ساعت 1:07 PM توسط باربد September 25, 2002
● آقايان،خانمها يكي دو روز آينده به اميد خدا يه سفر به اصفهان و تهران مي كنم.اين رو هم از اين بابت گفتم كه وقت داشته باشين مقدمات پذيرايي رو بنچينيد.
□ نوشته شده در ساعت 1:07 AM توسط باربد
● اين هم چند تا شيرازي ديگه.
........................................................................................حس سوم كه مدتيه لينكش به شيرازي ها اضافه شده كاشف علم تهمتن ساباط يه دوست خوب □ نوشته شده در ساعت 1:05 AM توسط باربد September 24, 2002
● الان در هفته دفاع مقدس هستيم.وقتي يادم به صداي آژيرهايي كه اون موقع مي كشيدن مياد هنوز كه هوز يه حس بدي بهم دست ميده اون وفت همون موقع ها يه عده بودن كه به خاطر ما توي جنگ با دستايي كه حتي بعضياشون نمي تونست سنگيني اسلحه رو تحمل به سينه دشمن ميزد.يادشون گرامي.
........................................................................................در مورد نيروي نظامي خيلي حرف دارم كه در چند روز آينده حتما مي نويسمش،فقط فعلا اين رو بگم كه يه چيزي كه اين روز ها زياد ميبينم بين نظامي ها شكم هاي برآمده اي هست كه نمي دونم آيا اگر لازم بشه كه دوباره از كشورمون دفاع كنن توان اين رو دارن كه با اين اندام بجنگن يا نه. □ نوشته شده در ساعت 6:19 AM توسط باربد September 21, 2002
● چشمات رو باز مي كني كه بهتر ببيني ولي دلت مي خواد نگاه نكني آخه وقتي نمي توني عوض كني اطرافتو(مطمئن نيستم كه نميشه عوضش نكرد)
پيكان 56 با لاستيكاي آج از تو داره باسرعت ميرونه ترمز محكمي ميكنه كه به ماشين جلويي نخوره،خوب به خير ميگذره وقتي ميره جلوتر ميبينم پشت شيشه نوشته يا قمر بني هاشم ورود به اين مكان با حجاب برتر(چادر)الزاميست. سرباز وظيفه وايساده تو مغازه اي كه متعلق به ارتش هست و داره عكاسي ميكنه. نگاه حريص مرد از پشت ماشينش به هر كسي كه كنار خيابون وايساده،نگاه پر نياز زن به هر ماشيني كه از جلوش رد ميشه. جووني كه از خستگي تو خونه نشستن(نه از كار كردن)زده بيرون و اين خيابون رو داره واسه بار پنجم دور ميزنه. ماشيني كه عجله داره حتي از چراغ خطر هم رد ميشه اما پيرزن رو كه ميبينه كنار خيابون با بارسنگين،نگه ميداره و ميرسونتش. □ نوشته شده در ساعت 4:32 AM توسط باربد
● آقا زنگ ميزنم به اردلان كه داداش امروز روز صلح هست يا ببرمت بادبادك نگاه كني شايد كه اون قلب پر كينه يه كمي تكون بخوره،كريستف كه ميگه همسايمون عروسي دارن و اتاق حجله هم چسبيده به اتاق من واسه همين اگر تا 12 برم ميگردونيد ميام و گرنه نميام.(بي حيا)
ژيوار كه ازا ين خوشحاله كه به هر حال تو شهرك هم يه اتفاقي افتاد كه نخوايم خيلي راهمون رو به خاطرش دور كنيم.عنصر دوم كه ايكي ثانيه خودشو آماده كرد.هيچ و مهربون كه اگر صبح هم بهشون خبر بدي بايد بازم دم در خونشون منتظر بموني به هر حال.نعيم هم كه به هر حال هميشه آماده هست واسه جانفشاني.نور كوچولو كه با خودش هم قهره.ژمول هم كه هر كس تونست به خونشون زنگ بزنه از من جايزه داره.محسن هم كه واسه خودش با تريپ مايه دارا حال ميكنه.چند تا دوست دانشگاه و دوست و خانواده هاشون كه مي خوان برن بادبادك ببينن و مجبور هستن كه كتابي نيم ساعت توي ماشين دوام بيارن. تا حالا اينهمه بادبادك تو آسمون نديده بودم و ضمنا اين همه علاقه مند به بادبادك كه يادشون رفته بادبادكا رو بيارن با خودشون. از تشنگي دارم ميميرم.نعيم هم ماشينش ميرسه دستش جامون بازتر شد نفسم بند اومده بود. نمي دونم چرا با اهنگ خارجكي اونجورا حال نميكنم حتي اگر مودرن تاكينگ باشه. دست چين و 23 تا ادم شلوغ و ميزهايي كه قطار شده پشت هم. ميلك شيك(به قول پينگ فلويديش shik نه shake ) توت فرنگيش خوبه،دوست دارم،اما اينم دهاتي بازي درآورده و واسه جام هاي خوشگلش هم پول ميگيره.بي كلاس. چند نفر كه فكر ميكنن ميتونن با من در بيفتن و يا مثلا ما از اوناشيم. يه نفر كه عصبانيه و من سعي ميكنم نشون بدم خب كه چي؟ ماشيني كه حالا داره توش يه بوهايي مياد،آها يادم نبود مجتمع عظيم حافظ وقتي بري توش بو ميگيري،همشون همينطوري هستن. ماشيني كه حالا توش واست بمب گذاري كردن ولي نميدونن با كي طرف هستن. دوستايي كه فكر كنم يه جورايي بهشون بد گذشت ولي اينقدر با مرام هستن كه وقتي ازشون عذر خواهي ميكنم اصلا به روي خودشون هم نميارن. از چشم و هم چشمي،از حسادت،از دروغ متنفرم. ادكلن و خوشبو كننده اي كه حالا دو نفر بايد فقط به يادش دلشون خوش باشه. مادري كه منتظرت بوده شام رو با هم بخوريد،ماهي اي كه از اون بهتر ديگه نيست+آرامش توي خونه. خوابي كه خيلي ميچسبه. □ نوشته شده در ساعت 4:31 AM توسط باربد
● اگر توجه كرده باشين جامعه ما به خاطر نوع ساختار،باورها و ديني كه بهمون نشون دادن به هر حال از لحاظ بنياد هاي فكري فلسفي در زمينه باور هاي مردم و خلاصه اجتماع خيلي آدم هايي نداره كه بخوان اجتماع رو فكرشو عوض كنن و بيشتر روي مجامع آكادميك كار ميشه و مثل مثلا مثل اروپاي عصر رنسانس نيست كه مستقيما نو انديشانمون روي مردم كار كنن و اثر بذارن،به هر اونها مثل الان ما محافل آكادميك امروزي رو نداشتن.
حالا منظور من چيه؟مي خوام بگم مدتي هست كه نوانديشان ما دارن كاري رو كه اقتضاي جامعه و دوران ما هست رو انجام ميدن و روي باورهاي ما اثر گذاري ميكنن و كاري رو كه لوتر در اروپا و براي مسيحيت كرد رو واسه ما انجام ميدن كسايي مثل سروش،كديور،آقاجري و خيلي هاي ديگه .....فقط يه مسئله هست اون هم اينكه به هر حال شتاب تغيير جامعه ما از اروپاي اون زمان بيشتر هست(خيلي بيشتر چون ما نمونه هاي اروپا رو هم ميبينيم و آخر راه رو هم داريم ميبينيم)حالا يه سئوال دارم. به زودي فكر ميكنم با توجه به عينيت هاي جامعه احتياج به يك فرويد هم خواهيم داشت كه وجدان جامعه رو آروم كنه و دلايلي علمي،روان شناختي و نو برامون بياره شما چي فكر ميكنيد. □ نوشته شده در ساعت 4:29 AM توسط باربد
● اردلان تو بلاگش داره يه كار خوب ميكنه اگر ميتونيد كمكش كنيد.
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 3:54 AM توسط باربد September 20, 2002
● خيلي سخته همه فكر كنن ليدري،همه بخوان ازت كه به حرفاشون گوش كني و واسشون يا سنگ صبور باشي و يا راه حل پيدا كني.خيلي سخته همه فكر كنن خيلي سفتي،خيلي پر طاقتي،خيلي دنيا رو سخت نميگيري،خيلي سخته همه فكر كنن بابا اين داره از خوشي ميميره
خيلي سخته كه خودتم اين حرفا باورت بشه،سخته كه ببيني انگار همچين بيراه هم فكر نميكنن،ببيني آره اگر سنگ هم بود يا صيقل خورده بود يا آب برده بودش. شديدا به يك آدم مهربون و محكم از نظر روحي و دنيا دوست و قابل اطمينان(مثل خودم) كه سنش از خودم بيشتر باشه نياز دارم.(سيروس خيلي ..... كه الان پيشم نيستي) □ نوشته شده در ساعت 1:47 PM توسط باربد
● جان هر كي دوست دارين تو رو خدا مثلا اگر از عمتون قهر كردين يا مثلا واسه عشقتون دل تنگ هستيد يا مثلا فكر ميكنيد وبلاگتون بايد مطرح بشه تو قسمت نظر خواهي واسم ننويسيد يا واسم نامه بدين يا اگر مثل خودم يه قسمت از بدنتون مشكل داره و حال نامه دادن ندارين واسم پ.م(پيام مخفي روي ياهو مسنجرم)بذارين.لطفا ببينيد نظر خواهي رو زير چه مطلبي گذاشتم در مورد همون واسم نظر بدين.
........................................................................................حتي شما دوست عزيز □ نوشته شده در ساعت 1:46 PM توسط باربد September 15, 2002
● آقا يه PM زد كه باربد جان بالاخره دارم ميام شيراز.ما رو ميگي گفتيم اي داد بيداد حالا از اين نابغه وبلاگ شهر،اين پاچه بگير دو عالم،اين دوست اون،اين كچل دوران. چگونه پذيرايي كنيم كه يك موقع آبرويي كه اين چند روزه با پذيرايي از بلاگراي اقصي نقاط عالم كسب كرديم از بين نره كه يك دفعه ديدم تو PM بعدي گفته البته شايد نتونم درست ببينمت چون عروسي يكي از فاميلامون هست و حسابي گرفتار اونا هستم.(قيافه ناراحت گرفتم ولي تو دلم قند آب ميشد)خلاصه قرر شد پنج شنبه بهش زنگ بزنم.
زمان:پنج شنبه صبح علي الطلوع. من:الو سلام خوبي ....:سلام باربد جان ممنون من تازه از ياره پياده شدم و مي خوام برم خونه فاميلامون من:خوب نگاه كن امروز ظهر بيا نهار در خدمت باشيم ....:والا امروز دعوت داريم خونه فلاني ولي فكر كنم فردا بتونم ببينمت. من: پس من فعلا مزاحم نميشم شب اگر شد خودم خودمو دعوت ميكنم عروسي ....:ok,thanks,bye من:قربانت،خداحافظ زمان:پنج شنبه شب. دلم ميخواد برم عروسي ولي لباس ندارم اي خدا چه گناهي مرتكب شدم كه تمام زل و زندگيم رو ازم گرفتي خدا:فرزند خودت خريت كردي و خوشحال بازي درـوردي و وسايلتو واسه اينكه پز بدي فرستادي اون ور آب. بنابراين عروسي رفتن از برنامه حذف شد. زمان:جمعه لنگ ظهر. من:الو سلام سللام بااربد جان ن من:آخ ببخشيد بيدارت كردم آخه مي خواستم بگم صبحانت دير شده پاشو بخور ....:(تو دلش ميگه بامزه اينقده مزه نريز)اي بابا .خب تو خوبي من:ممنون،ميگما امروز برنامت چيه؟اگر بشه ببينيمتون. ....:والا امروز ظهر كه نهار دعوتيم عصر هم ميخوايم بريم باغ(جمعه باغ رفتن در فرهنگ شيرازي ها جاي به خصوصي داره) ولي اگر شد زنگ ميزنم بياي دنبالم بريم بيرون ولي بعدش بايد برسونيم باغ ها. من:باشه رو چشمم پس من منتظر زنگت هستم ....: راستي اون ياوه هاي عاشقانه هم هستش. من:(تو دلم زكي زحمتاشو من ميكشم بعد مردم سراغ اين موئتلف دو عالم رو ميگيرن)آره به اونم ميگم بياد. زمان:جمعه طرفاي عصر الو ايليا آقا من ايشون رو پيدا نكردم فكر هم نكنم بتونه بياد آقا يه برنامه بذاريم همديگه رو ببينيم پوسيدم تو خونه. باشه كجا بريم آلبالو گيلاس جلوي همون خرابه هست كه مردم رو مي چاپنا. باشه جلو همون كه گفتي ساعت 7. آقا هرچي فكر كردم گفتم ايشون داره مياد شيراز و من نبينمش مگه ميشه.خلاصه پر رو بازي درآوردم و دوباره زنگ زدم ولي اون از من زرنگ تر بود و خودشو راحت كرده بود و تلفون رو گذاشته بود رو منشي.منم پيغام گذاشتم كه آقا ما داريم ميريم فلان جا و اگر بتوني بيا اگر هم كسي نيست بيارتت زنگ بزن به خودم ميام ميارمت بعد هم ميرسونمت(يعني يه چيزي تو مايه هاي اند التماس كه بابا تو رو خدا بيا ديگه) بعله بعد كه ديگه رفتيم دنبال ژيوار و عنصر دوم و نوركوچولو و ژمول كه اين هم خودش داستان ها ميشه دربارش گفت. رسيديم به آبلالو و تصميم گرفتيم كه اونجا نريم چون جامون نميشد.داشتيم ميرفتيم يه جاي ديگه كه ديدم يهو يه رنو سه نفر ازش پياده شدن و دارن ما رو مشكوك وار نگامون ميكنن.به اون زنگ زدم كه بابا كجا هستين كه گفت ما اونجاييم شما كجايين منم گفتم ما هم اينجاييم. بالاخره چشممون به جمال منور پينكفلوديش روشن شد.خلاصه آقا از هرجا سخني به ميون اومد(پينكفلويديش از اينكه اينهمه بلاگر داريم تعجب كرده بود كه ما گفتيم تازه اينا نصفش(به قول خودش منظورم نصف بلاگرها هست) هم نيست)خلاصه كلي واسمون بعضي از اين بلاگرها رو افشا كرد كلي هم بعضيا چشم منو دور ديدن و ما رو جلو خيليا خراب كردن(زهي خيال باطل)خلاصه آقا اين پيتنكفلويديش مي گفت من ...ميشم بعضي وقتا .حالا مي فهمم مثلا اون معلماي بيچاره تو اون موسسه چي از دستش ميكشيدن.به هر حال اين هم يكي ديگه ازبلاگ نويساي(هر چند ايشون از پيشكسوتاشون بود كه مرحوم شده)تهران كه ديديم و كلي خوشحالمون كردن و خلاصه جامعه بلاگرهاي شيرازي دارن فعاليت صنفيشون رو حسابي گسترش ميدن(راستي با يه مثلا اتحاديه بلاگ نويسان چطوريد) به هر حال پينكفلويديش جان از اينكه ديدمت خوشحالم اميدوارم باز هم شيراز بياي و ايندفه بتونيم بيشتر ببينيمت. آقا در راه برگشت به خونه ژيوار(منظورم مسافرت از اين سر شهر به اون سر شهر هست)هم كلي اتفاق افتاد از جمله اينكه ما هي شيريني خورديم و اون گروه خبيث هي دلشون ضعف رفت.يا اينكه مثلا بعضيا حسوديشون ميشو كه ق پيششون نيست و يا بعضيا جاي ر رو خالي ميديدن و هي ميزدن زير گريه. راستي ميتي باز هم معذرت. □ نوشته شده در ساعت 3:10 AM توسط باربد
● آقا دو جا رو مي خوام معرفي كنم كه اگر نرفتين تا حالا برين.
........................................................................................اول اين بيليارد كوثر تو فرهنگ شهر،هر چند نزديك ما بود ولي من تا حالا اينجا نرفته بودم ولي عجب جاي با حالي بودخوب سيستمي رها انداخته اول اينكه فضاش نسبتا بزرگه و هي ادم نميره تو شكم ميز بغلي دوم اينكه كارت كامپيوتري محاصبه زمان داره و مثل بعضي از جاهاي ديكه نميكنن تو پاچت و از همه مهم تر اينكه سيستم تهويه خوبي داره و اگر شلوغ هم باشه فضاش دم نميكنه ،من جاهاي ديگه كه رفتم تا دو نفر مياد توش آقا يك فضايي ميشه كه خدا مي دونه به اين شدت كه من دستام چسبناك ميشه و نمي تونم درست بازي كنم. دومين جايي كه مي خوام بهتون بگم اين كافه تريا خاتون توي پاساژ گاندي هست كه يه جاي خيلي دنج هست و جون ميده بدون مزاحمت بري اونجا بشيني ضمن اينكه قيمت هاش هم نسبتا خوبه.فقط بجنبيد كه فكر كنم بزودي ميخواد مغازه شو تغيير شغل بده. □ نوشته شده در ساعت 3:06 AM توسط باربد September 13, 2002
● آقا اين نشد زندگي كه!چه خبرتونه همه دارن بلاگ مي نويسن يا يك دفعه يادشون مي افته بابا اونا هم شيرازي بودن.آقا از اين به بعد تصميمات جدي ميخوام بگيرم واسه اين صفحه شيرازي ها.اوليش رو هم امروز اجرا كردم كه فكر نكنيد دارم خالي ميبندم.
چكار كردم؟ها ...به خاطر كمبود جا و دراز شدگي بيش از حد صفحه اونايي رو كه مدتي بود صفحشون به روز نشده بود رو حذفشون كردم البته به يك صفحه جديد انتقالشون دادم كه هنوز كاملا آماده نيست و در دست اقدام هست.به هر حال حواستون به خودتون باشه.از الان هم ميگم قدم بعدي اينه كه كسايي كه لينك صفحه شيرازي ها تو بلاگشون نيست رو به يك صفحه ديگه انتقال ميدم.(وا........من اينقده خشن نبودم) □ نوشته شده در ساعت 4:07 AM توسط باربد
● حدود ده روزه كه سيروس رفته.موقعي كه داشت مي رفت خيلي گرفتار كار كنسرت و روح خودم بودم.
........................................................................................نفهميدم چي ميگه.گفت من اونجا خونه گرفتم فردا عصر هم دارم وسايلمو ميبرم،گفتم حتما فردا بهت سر مي زنم(اما خيلي سرد گفتم فكر كنم اونم اينو فهميد) فرداش هم بهش سر نزدم فقط موقعي يادم اومد كه گفتن دو سه ساعتي هست رفته،گفتم خب. سه چهار روز گذشت بعد كه دورم خلوت تر شد فهميدم چي شده.دلم گرفت حداقل هميشه تو ذهنم فكر مي كردم بايد يه خداحافظي به ياد موندني باشه البته اينجوري شد ولي از نوع تلخش.حالا كه نيستش مي فهمم كه چقدر وجودش واسم تسكين دهنده بود هر وقت از هر جا كم مي آوردم به اون مي گفتم،اونم البته همينطوري بود.حالا فقط يكي ديگمون اينجاست من واسه اون ،اون واسه من. □ نوشته شده در ساعت 4:05 AM توسط باربد September 12, 2002
● آقا اين هم چندتا شيرازي ديگه.
اين يكي .اين دومي هم كه شناسنامش ميگه شيرازيه اين هم كه پسرعموي يكي از بلاگرهاي شيرازي هست و يه جورايي يعني پارتي داره.ايشون هم كه معرف حضورتون بودن فقط اسباب كشي كردن اينجا □ نوشته شده در ساعت 8:54 PM توسط باربد
● خوب اين هم از سيستم نظر خواهي،البته لينكشو پاي همه مطالب نمي ذلرم فقط هر كدوم از نوشته ها ديدم كه لازم هست شما هم نظر بدين ميذارمش فعلا هم اون زير همينطوري علي الحساب گذاشتمش كه هر چي دلتون مي خواد بگين.
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 8:48 PM توسط باربد September 09, 2002
● امروز با شوشو و بلاگرهاي شيرازي بوديم،من هميشه ميتونم آدمها رو يه جوري توصيف كنم ولي امروز نميدونم چرا در مورد شوشو اينطوري نيستم،نميدونم شايد چون بلاگش رو نميخوندم؟
شوشو خانم فقط اينو بگم كه در كنارت به همه ما خوش گذشت از نارنجستان گرفته تا مسجد نصيرالملك تا حمام وكيل و حتي اون يه ليوان عرق بيدمشكي كه با بعضيا وقتي شما تو مسجد وكيل بودين خورديم تا اون جوراباي اهدايي ايليا به كريستف يا مثلا اون موقعي كه كنار بقيه داشتيم كباب ميزديم و يك دفعه به اين فكر كردم نكنه يه موقع از جمع جدا بشم(شايد هم اشتباه ميكنم)هر چند كه واسم لذت بخشه.يا اون ساعت با مزه درويش يا كارهاي با مزه محسن بهارنت يا اون شخصيت قابل احترام ملكوت(هر چند كه شيطنت و سرزندگي پشت چشماش موج ميزنه)يا مثلا اون جوراباي ژمول وسط حوض يا اون كفشايي كه با ايليا به هم گره زديم تو مسجد.فقط اينو بگم كه هر چند ظاهرآرومي داري ولي معلومه كه روحت خيلي شيطونه و يه كمي هم نا آروم،شايد هم اشتباه مي كنم.همين □ نوشته شده در ساعت 9:29 AM توسط باربد
● چي داريم كه واسمون خاطره بشه؟
........................................................................................تا حالا فكر كردين چي مي تونه واستون خاطره انگيز باشه.مثلا پدر يا مادرامون وقتي يه آهنگ يا ترانه از قديم مي شنون ميگن اه يادتش ه خير چقدر با اين آهنگه خاطره داريم يا مثلا وقتي از شب نشيني هاي بلوار فرودگاه ميگن(اگر از اين تا حالا نگفتن حتما ازشون بپرسين) يا مثلا از ساندويچ و آبجو هايي كه توي همين ساختمون شهر و روستا مي خوردن ميگن آدم دلش مي خواد الان اونجا باشه. حالا ما چي مثلا كدوم يكي از اين آهنگايي كه فقط براي تكون دادن بدن ساخته ميشه و كاملا مصرفي هست(مثل همه چيز جديد ديگه كه بايد مصرف كني و بندازي دور) مي تونه خاطره انگيز باشه تازه اون چند تا خواننده ديگه اي هم كه ادعاي سنگين و رنگين خوندن رو دارن همش دارن خاطره ديگران رو تكرار ميكنن.كدوم يكي از محل هايي كه هر هفته حداقل چند شب رو ميريم اونجا ها مي تونه چه خاطره اي جز يه مشت نگاه هاي حريص و يه مشت عقده نهان شده داشته باشه. من كه فقط تنها خاطره اي كه برام ميمونه با دوستام هستن.قبلا يه بار گفتم ولي بازم ميگم از اينكه دوستاي خوبي دارم واقعا احساس افتخار ميكنم،هر چند يكيش غرغرو هست يكي نارنجيه يكيش ناز نازيه يكيش لافه يكيش هر جور حساب كني مثل خودمه يكي ديگش الاغ تشريف داره يا به هر حال هر كدوم كاستي هايي دارن ولي من همشون رو دوست دارم.من نسبتا آدم فعالي هستم و كلا سر تو همه چيز ميكنم و هر نوع فعاليتي هم كردم ولي اينو بگم كه اگر دوستاي خوبم در كنارم نبودن نمي تونست هيچ كدومش اينقدر واسم خاطره انگيز بشه و وجود اونا بوده كه من تونستم اوغاتم رو بسازم. □ نوشته شده در ساعت 9:24 AM توسط باربد September 08, 2002
● اين كنار يه لينك اضافه كردم توش ليست بلاگ هايي كه معمولا مي خونم هست اگر اسمتون اين تو هست و بنر دارين كه من نزده باشم لطفا نشاني بنرتون رو برام بفرستين
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 10:39 AM توسط باربد September 07, 2002
● خوب اينم يه شيرازي ديگه كه اثفاقا خوب هم فال ميگيره آقا خوووووووووووب
□ نوشته شده در ساعت 8:17 AM توسط باربد
● آقا شب پنج شنبه بعد از يك اجرا خوب در حال خواب و بيداري بروي مبل عزيز بوديم(ماجراهاي خواب رفتن هر شب من روي مبل و داد و بيداد مامان جون سر اينكه پاشو برو سر جات بخواب هم خودش داستان مفصلي هست) كه يك دفعه تلفن زنگ زد.از اون طرف خط ديديم كه داره صداي پايكوبي مياد تو دلم گفتم حتما يكي از دوستام هست و الان داره خوش ميگذرونه و حالا زنگ زده بهم قج قجي بده(قج قجي دادن يعني دل كسي رو سوزوندن) خلاصه در همين افكار بوديم كه ديدم يه صداي همچين بفهمي نفهمي كلفت ميگه آقا باربد خواب بودين؟گفتن نه بابا بيدارم اوشون هم گفت باربد جان من واسه فردا صبح ساعت 6 بليت گرفتم و دارم با داداشم ميام شيراز.آقا ما رو ميگي اولش باورم نميشد آخه تو چهار روز گذشتش يه روز مطمئن بود مياد يه روز مطمئن بودم نميادخلاصه گفتم با كدوم تعاوني و ايشون هم گفتن و خداحافظي كرديم.(هنوز باورم نميشد) خلاصه لالا كرديم وصبح بيدار شديم قرا بود ساعت 1 برم ترمينال جلوشون و البته قرار بود با بچه ها هم هماهنگ كنيم كه نهار با هم ببريمشون بيرون حالا از صبح هر چي به عروسك الملوك ماشين الدوله زنگ ميزنيم ايشون موبايل گرامي رو خاموش كردن ما هم هي حرص مي خوريم.به درويش و كريستف و ژيوارهم خبر دادم و قرار شد اونا با ايليا هماهنگ كنن.هر چي هم ميگفتن خوب اگر بخواي ما هم ميايم ترمينال من ميگفتن نه(آخه اگر بدونيد اين نازي چه به سر من اورده بود،مي گفت نميخوام بقيه بيان فقط خودت بيا )مي دونيد آخه من تا وقتي اينا از اتوبوس پياده شدن و يه دفعه يه نفر گفت سلام ،آقا باربد؟باورم نميشد كه بيان و همش فكر ميكردم يه بلاگ نويس ميخواد مثلا اندر فوايد سركار گذاشتن مردم و تجربياتش در اين زمينه بنويسه.در راه ترمينال بودم كه يك دفعه موبايل زنگ خورد و ديدم به به يه صداي خواب آلود از اون طرف ميگه سلام .بعله آقا اردلان بود كه تازه مي خواست دست و صورتش رو بشوره،خلاصه قرار هامون رو گذاشتيم و به طرف ترمينال رفتم.اونجا همش داشتم فكر ميكردم كه اين نازي خانم چه شكليه.بعد ديدم تقريبا حدسم درست بوده و فقط يه كمي اگر صورتش پهن تر بود ميشدم آخر تشخيص قيافه از روي نوشته ها.
جاتون خالي اول بردمشون به محضر مبارك حضرت حافظ و بعد از مختصري توضيحات در مورد بنا و خوردن يك پالوده اصل شيرازي آقا درويش خان هم به جمع ما پيوستن و بعد از 20 دور چرخيدن ديدم تلفن زنگ ميزنه و اردلان ميگه شما كجاييد و من ميگم:اينجا،شما كجاييد؟اونم ميگه ما هنوز اينجاييم كه يك دفعه ديدم يه نفر عنرعنر داره مياد جلو و بعله خلاصه مردم ميگن چرا قبض موبايلمون زياد مياد آخه اگرمنم وقتي ميخواستم از تو حال از مامان تو آشپزخونه نمكدون بخوام با موبايل زنگ ميزدم خوب معلومه پول موبايل مي اومد هوارتومن.بعد رفتيم مغازه ايليا و يه چپه پول ورداشتيم وخلاصه با دلي آرام و مطمئن به سوي رستوران اونطرف خيابون هدايت شديم.اونجا اقا مگه كسي مي تونست جلو كريستف رو بگيره هر چي ميگم بابام جان اين نون سنگك رو تو سوپ جو تليت(تهرونيا ميگن تريت)نميكنن مي گفت نه پولشو داديم.ايليا هم نه اينكه بي خواب شده بود واسمون دوغ سفارش ميده.خلاصه بعد ا اونجا من رفتم واسه اجراي كنسرت و بقيه هم رفتن.بعد از اجرا زنگ زديم و همديگه رو پيدا كرديم اونا تو حافظيه بودن اونم در معيت يه غرغرو.من هم با ايشون رفتيم اونجا و بعد از زيارت يك بلاگ نويس تهروني و فاميل هاي وابسته و يه كم كنجكاوي به اين نتيجه رسيديم اگر ميخوايم اوسطوره به اوسطوره تبديل نشه بايد به فكر بليت برگشتشون باشيم پس ايليا دوباره نقش پتروس فداكار رو بازي كرد و شوشو رو رسوند به خوابگاه(به همرا بستگان گرامي)و نازي و داداشش رو رسوند به ترمينال ما هم تو حافظيه منتظر برگشت ايليا بوديم كه هر چي بيشتر نشستيم كمتر كسي اومد دنبالمون و هر چي هم زنگ ميزنيم به ايشون كه ميگه در دسترس نميباشد (داداش همون 3310چش بود مگه)خلاصه ما رفتيم خونه و صبح خبر دار شديم كه مهمان هاي گرامي آخر كار مجبور شدن با سواري برن اصفهان(چقدر گفتم بابا واسه اينا بليت بگيرين) خلاصه اين بود گزارش ميزباني نيمروزه ما و تعدادي از بلاگ نويسان شيرازي (همسايه ها ياري كنين تا ما مهمون داري كنيم). تتمه:اصلا فكر نميكردم نازي و مخصوصا داداشش اينقدر بچه هاي بجوش و با محبتي باشن همين □ نوشته شده در ساعت 8:15 AM توسط باربد
● آقا از اين دو روز گذشته كلي مطلب واسه نوشتن دارم.
اول از كنسرتمون بگم كه چقدر خوب برگذار شد و خيلي هم خودمون و هم تماشاگر ها راضي بودن.از صبح پنج شنبه رفتيم تالار احسان واسه صدا برداري كه آقايون تازه دو ساعت بعد از ما سر ظهر كار رو شروع كردن و چقدر هم كه چند تا از كاركناي اونجا معذرت مي خوام عقده اي بودن.به هر حال بعد رفتيم خونه ناهار زديم و بعدش هم كه من گرفتم استراحت كردم آخه واسه اجرا آدم بايد خيلي بدون دغدغه و بدون استرس باشه.البته من كه ديگه به هيچ وجه استرس نميگيرتم(به قول بچه ها سن نميگيرتم)حالا چه دو نفر باشن چه 1000 نفر فقط يه موقع هست كه استرس دارم و اون هم موقعي كه يه نوازنده ديگه كه ساز كوبه اي ميزنه و من هم مي خوام خلاصه جلوش كم نيارم يه كمكي مضطرب ميشم و يا استادم داخل تماشا چي ها باشه(مثل شب دوم كه استاد عزيزم صاف اومده بود پشت سن در دو متري من نشسته بود) به هر حال عصر رفتيم به محل اجرا و البته اونجا هم كه كلي داشتيم كيف ميكرديم آخه اين نوازندگان گرامي دو تا گروه ديگه هم بودن اونجا(آقا اگر مي خواين من بيام تو گروهتون )راستي تا يادم نرفته بگم آقا قبل از اجرا نميدونم كدوم يكي از اين نوازنده هاي گروه هاي ديگه غيرتي شده بود و زده بود صندلي اي كه من زير دمامم ميذارم رو شكونده بود كه با يه بدبختي درستش كردم. قبل اجرا آقا چند تا از بچه هاي ما كه اولين بار بود اجراي رسمي داشتن حسابي استرس داشتن كه البته با يه سري اقدامات اصلا استرسشون كه از بين رفت كه هيچي ديگه حتي منم كه ميرفتن پيششون منو هم نميشناختن. شب اول يه گروه دف بود كه برنامه اول رو اجرا كرد كه البته من نميدونم آخه اين ساز كوبه چيه كه بخواي مثلا واسش يك ساعت و خورده اي هم برنامه بذاري(تازه يه سري رو هم حذف كرده بودن)اونم با اين تفكرات پوسيده و ما فبل تاريخي بعضي از نوازندگان محترم. بعد از اونا ما رفتيم روي سن (آقا بقيه بچه هاي بلاگ نويس هم قرار بود همون شب بيان )داشتن اسم هاي ما رو ميخوندن و معرفي ميكردن و من هم هي داشتم دنبال بچه ها مي گشتم كه يه دفعه اسم منو خوندن و يهو ديدم يه طرف سالن داره از صداي دست ميلرزه كه به اين ترتيب جاي بلاگ نويسان محترم و محترمه رو پيدا كردم. از اجرا كه ديگه نپرسيد كه واقعا خوب زديم و مخصوصا اينكه همه كارها يا تنظيم هاي نويي داشتن و يا اصلا ساخته خود نوازنده هامون بودن كه اونا هم دو تا كار نو در موسيقي ايراني بود. راستي از اين همه آدم فقط دو نفر واسه ما هديه آورده بودن يكيش يه دوست خوب وعزيزم كه دو تا شاخه گل مريم و رز سفيد واسم آورده بود و يكي هم هيچ كه اون هم واسم شكلات آورده بود(فكر نميكنم تا حالا كسي واسه كنسرتش شكلات آورده باشن،خيلي جالبه) بقيه وقايع جلو صحنه رو هم ميتونيد از بلاگ ايشون بخونيد. شب دوم هم كه باز هم كارمون خوب اجرا شد و حتي با حس تر فقط من خودم فكر ميكنم كارم شب اول بهتر بودفقط يه سوتي اونم اينكه يه دفعه روي سن يادم اومد موبايل گرامي روشنه و خيلي شيك همونجا از جببم درش آوردم و خاموشش كردم.يه چيزي هم بگم تمام اين تشويق و تشكرها يه طرف اينكه مادر گرامي از كارت خوششون بياد و خلاصه از كار آدم تعريف كنن يه طرف. □ نوشته شده در ساعت 3:31 AM توسط باربد
● آقا تعداد شيرازي ها داره روز به روز زياد ميش
........................................................................................اين هم يه تعداد ديگه شيرازي:ايران آرا،سردرگم،كوچه،كويت و انترني از شيراز □ نوشته شده در ساعت 3:27 AM توسط باربد September 03, 2002
● خوب اين هم از اين
آقا روز پنج شنبه و جمعه همين هفته يعني 14 و 15 شهريور در تالار احسان سه تا گروه كنسرت دارن كه يكيشون هم گروه ما هست. اميد وارم تشريف بياوريد و از موسيقي ما لذت ببريد. گروه ما يعني گروه يسنا با دو تا تار،يك سنتور،يك سنتور باس،يك تارباس،سه تا ويولن،يك ني،يك تنبك و يك دمام كارها شو اجرا ميكنه. حالا يه كمي از خودمون تعريف كنم ;-) اولا بگم كه كار ما در دستگاه نوا هست.بعد اينكه تنظيم كار ها همش از خود كاوه پيمان يعني سرپرست گروه هست.يكي از كار ها هم ساخته خودش هست.ديگه اينكه كارهامون از كارهاي نو و نوين سنتي هست. خلاصه آقا به خاطر ديدن گل روي ما هم كه شده بيايد و ما رو تشويق كنيد شايد به آينده و زندگي اميدوار بشيم.(دسته گل فراموش نشوا) اگر هم مي خواين به خودم بگين واستون پارتي بازي كنم و بليت ارزونتر واستون بگيرم. □ نوشته شده در ساعت 6:11 AM توسط باربد
● من اين صفحه شيرازي ها رو واسه اين راه انداختم كه همه خوانندگان بلاگ هاي شيرازي به راحتي بتونن راحت ما رو پيدا كنن و يه جور بين بلاگرهاي شيرازي همبستگي بيشتري بوجود بياد كه فكر مي كنم تا حدودي به هدفم رسيدم.
از طرفي انتظار دارم كسايي كه لينكشون در اين صفحه هست به خاطر كمك به معرفي بقيه بلاگرهاي شيرازي لينك اين صفحه رو در بلاگشون قرار بدن.از طرف ديگه يه عده از بلارها هم هستن كه يا اصلا نمي نويسن يا مثلا سالي يك بار مي نويسن. حالا در نظر دارم بزودي اولا اونايي كه لطف دارن و به اين صفحه لينك نميدن رو و بعد هم اونايي كه خيلي كم مينويسن رو از صفحه اصلي پاك كنم(همونطور كه شايد ديده باشيد واقعا اين صفحه داره خيلي دراز ميشه) البته كاملا حذف نميشن و به صفحه هاي ديگه انتقال پيدا مي كنن □ نوشته شده در ساعت 2:43 AM توسط باربد
● اينم يه راهنمايي واسه دختر خانم ها كه عدالت رعايت بشه.
........................................................................................دختر جون دوستت،نامزدت يا پسر همسايتون كم رو هست تو هم نميدوني چكار كني كه بچه ترسش بريزه نه؟دلت مي خواد دستت رو بگيره تو دستش،دلت مي خواد يه كمي باهات مهربون تر باشه؟عزيز من اين كه كاري نداره كه اگر پسراي بيچاره بايد شيش،هفت چوق پياده بشن شما ها اصلا احتياج به خرج كردن نداريد فقط عزيز من بايد يه كم ذهنت فعال باشه و بتوني دوتا داستان سرهم كني.هر موقع ديديش بهش بگو من تازگي ها رفتم كلاس كف بيني و بلتم كف دستت رو بخونم اون از همه جا بي خبر هم كه ساده و زود باور،صاف مياد دستشو ميده بهت(يادت باشه كف دست چپ رو بايد بخوني)ديگه از اين جا به بعد با تو هست كه خلاصه چقدر بتوني گول بمالي به سرش كه طرف فكر كنه اوني كه كف دستش بهش ميگه خود تو هستي. □ نوشته شده در ساعت 2:43 AM توسط باربد September 02, 2002
● آقا فكر كنم حدود n تا شيرازي ديگه به ليست اضافه بشن به زودي
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 8:17 PM توسط باربد September 01, 2002
● آقا يه چيزي بگم اونم اينكه دوست،عزيز من در اينترنت اسمم باربد هست و اگر خودم اسم ديگه اي دارم مال دنياي واقعي هست.پس قربون شكلت برم اگه به من ميخوايد لطف كنيد و لينك بدين به نام باربد يا بلاگ جريان زندگي من بدين.راستي اگر هم كسي دلش ميخواد لينك من رو به صورت بنر تو صفحش بذاره بزودي ميگم چكار كنه بنر رو هم ببينيد كيف كنيد.ممنون
□ نوشته شده در ساعت 11:36 AM توسط باربد
● اينم يه شيرازي ديگه.
........................................................................................اينم يه بلاگ كه البته شيرازي نيست ولي چون نوشته هاش مربوط به دانشكده الكترونيك شيراز هست فكر كردم شايد واسه خيليا جالب باشه خوندنش مخصوصا كه به نظر خيلي دلش مي خواد با برقي ها كل كل كنه. □ نوشته شده در ساعت 11:33 AM توسط باربد
|