جريان زندگى من



December 31, 2006

● به همین سادگی, به همین خوشمزگی شد چهار سال و چهار روز
                               

........................................................................................

May 16, 2005

● اولیش:
آیا اینجوریه؟
دختر یا باید قابل عاشق شدن باشه یا خیلی بفهمه؟

                               

● مدتیه کعه خیلی خیلی کم مینویسم. احتمالا باز شروع می کنم بیشتر نوشتن اما شاید نوشته های جدیدم با اون چیزایی که تا حالا بوده زیاد فرق کنه.
یعنی بیشتر از اینکه جریان زندگی باشه, جریان تفکرات و چیز هایی که تو مغزم میگذره باشه.

                               

........................................................................................

April 24, 2005

● آقا نمیدونید امروز چه روزی واسه من هست
ما مدتی هست که داریم با یک گروه موسیقی اینجا تمرین میکنیم که به امید خدا یه برنامه خوب اجرا کنیم. حالا امروز استاد حسین علیزاده قرار سر تمرین ما بیان. اینقده ذوق زده شدم که نگو و نپرس خلاصه دعا کنید که تمرین امروزمون آبرو ریزی نشه

                               

........................................................................................

December 27, 2004

● به همین سادگی, به همین خوشمزگی شد دوسال.

                               

........................................................................................

December 26, 2004

● صفحه شیرازی ها بعد از قرنی به روز شد

                               

● آقا هر چی هم به من بگین و هر چی دلیل منطقی و غیر منطقی واسم بیارین, باز هم من نمیتونم بفهمم چرا باید کریستمس رو جشن بگیرم, کاج بذارم تو خونه و یا به بقیه هدیه بدم یا ازشون هدیه بگیرم

                               

........................................................................................

December 15, 2004

● نمیدونم چرا اینجوری هستم ولی تو هر رابطه دوستی ای که با هرکسی چه پسر یا دختر می افتم خیلی زود اون رابطه تبدیل میشه به یک رابطه محترمانه, جدی که شاید بشه اسمش رو گذاشت بالغ. خیلی از این مساله خوشم نمیاد دلم میخواد بقیه جلوم راحت باشن , خودشون باشن و مجبور نشن جلو من خودشون رو الکی بیش از حد با نزاکت نشون بدن. همیشه فکر میکنم که خیلی وقت ها دارم دقیقا نقش یک پدر رو واسه اطرافیان و دوستانم اجرا میکنم.

                               

........................................................................................

December 05, 2004

صحنه یک: با خدا دارم درددل میکنم, چیزی که همش مغزم رو مشغول کرده و دلم میخواد ازش بپرسم رو میگم اما جوابی نیست. ایا این شک تا ابد میمونه؟ آیا روزی به یقین میرسم؟ فکر نمیکنم, با ذهنی که من دارم که هر چیزی رو نسبی میدونم و هر رخداد و اندیشه ای رو محصولی از تاریخ میبینم نمیشه به یقین رسید.

صحنه دو: یک ماهی هست که دوباره سایه مامان رو روی سرمون داریم . فکر میکردم دیگه بزرگ شدم, فکر میکردم دیگه دلم نمیخواد خودم رو لوس کنم ولی مگه میشه؟ هر چی میخوام بهش بقبولونم که شما مهمونید ما هم صاحب خونه نمیشه. آخه حرفی که خودت هم بهش باور نداریرو کی قبول میکنه. حالا اینجا این سئوال مغزم رو میخوره: آیا این نگرانی والدین واسه فرزند همیشه هست؟ چه جوری میشه خیالشون رو راحت کرد؟ آیا روزی میشه که ببیننت و نخوان نگرانت باشن؟ باز هم با اون احساس تر و مهربانی ای در مامان و بابا سراغ دارم فکر نمیکنم.

                               

........................................................................................

October 23, 2004

● خوب................
یک هفته و یک روز دیگه مامان اینجاست :-))


                               

........................................................................................

September 06, 2004

● فرض کن از کوچیکی به اونی که خیلی دوستش داری و کلی با هم حال کردین و کلی حق به گردنت داره و کلی ازش به عنوان بزرگتر چیز یاد گرفتی و خلاصه کلی کلی های دیگه .... هی بگی آقا بابک ایشالا تو عروسیت چایی بگردونم کاما آقا بابک ایشالا تو عروسیت پلو تقسیم کنیم کاما آقا بابک ایشالا شب عروسيت بشم راننده و خلاصه کلی تعارف و آرزو تیکه پاره کنی ولی حالا که عروسیش هست فقط بتونی با تلفن بهش تبریک بگی اونم تو اون شلوغی که فکر کنم نصف حرفام رو نفهمیدبابک جان کاما پسرعمه حسرت قر دادن تو عروسیت به دلمون موند. مبارکه

                               

........................................................................................

July 24, 2004

آقا.....
صبح اول صبح با دو عدد دايي و يك عدد خواهر و البته يك پسر دايي گفتيم بريم چند تا بنگاه معامله ماشين يه كمي ماشين سواري كنيم  بهمون خوش بگذره. (اينجا خيلي راحت ميتوني بري  هر بنگاهي و فقط بگي ميخوام ماشين بخرم و هر ماشيني رو كه بخواي سوار بشي و امتحان كني)
بعله.....
آقا اول رفتيم هوندا رو امتحان كرديم و البته كتي هم كيف نموديم با ماشين دنده اي.
بعد رفتيم يه بنگاه ديگه كه نمايندگي نيسان بيد. اونجا آقا يه دفعه برق چشماش منو گرفت.مدتها پيش ديده بودمش، از همون اول تو نخش بودم هر جا ميديدمش عقل از كلم ميپريد خيلي هاي ديگه هم ميمودن جلو روم ولي عشق اول هميشه چيزه ديگه اي هست. هر چي اين دلاله ميگفت رو مشنيدم و سر تكون ميدادم ولي خوب حواسم  به اون بود بيشتر.  اقا يك كلام مهرش به دلم افتاده بود كاكو 
خلاصه اينكه كلي كش و قوس رفتيم از اون ناز از ما نياز ، از اون پشت چشم نازك كردن از ما هم اخم كردن ولي ميدونست كع تو دلم چه خبره.
خلاصه كنم، همينجوري بي هوا دل زديم به دريا، آخه چشماش مثل دريا هست.
به همين آسوني به همين خوشمزگي كه داره ميشه يك سال و هفت ماه گرفتمش.
ايناهاش فقط رنگش نچ مدادي بالام جان.

                               

........................................................................................

July 18, 2004

● جون عمتون و يا هر كي كه دوست دارين لطفا در مورد مطلب پائيني اگر نظري دارين واسه خودتون نگهش دارين.

                               

عرض كنم كه همه چيز  تقريبا از 6 ماه پيش شروع شد
يعني از وقتي كه گفت ديگه نمي خواد باهم باشيم. اولش با اينكه  ناراحت بودم ولي فكر ميكردم خوب كه چي! اين نشد يكي ديگه چيزي كه زياده دختر، ولي خوب به اين راحتي ها هم نبود  يواش يواش فهميدم كه نه بابا بدون اينكه بدونم بيشتر از اون چيزي كه هميشه فكر ميكردم دوستش داشتم يعني يه جورايي جاي خاليش شديدا حس ميشدي يعني تازه فهميدم كه ميگن عشق ؛ يعني چي. ديگه كسي نبود كه بهم بگه چشمات جادوييه و صد البته ديگه كسي نبود كه بهش بگم لبخندت مهربون ترين لبخند دنياست كسي نبود كه از دست بي خيالي عصباني بشه ولي چيزي  نگه و كسي نبود كه از دست برنامه هاي  آخر هفتش با دوستاش زورم بگيره ولي چيزي نگم. ديگه كسي نبود كه به ماه نگاه كني و بهش زنگ بزني كه هي فلاني ماه چقدر زيباست، مثل تو.
سعي كردم بتونم با عجله جاي خاليش رو با كس ديگه اي پر كنم ولي خوب كي ميتونست جاي خالي اونو پر كنه اونم اينايي كه ....
به هر حال تو اين مدت هر چند كه لبخند از صورتم نيفتاده و هر چند كه دوستاي خوبي پيدا كردم ولي خوب يه جاي خالي بزرگ  براي يه نفر بوده  و فكر ميكنم تو اين مدت يه مقداري اعتماد به نفسم كم شد، يه مقداري اون شوق و ذوقم واسه هدف هام كم شد خلاصه اينكه اون چيزي كه ميخواستم و ميتونستم باشم نبودم  و البته يكي از علت هاش نبود اون بوده..
بگذريم هر چيزي كه بود حالا ديگه نيست و آب رفته هم به جوي بر نميگرده هر چند كه حالا كه منطقي به موضوع نگاه ميكنم ميبينم كه  خوب كه همونجا تمام شد وگرنه شايد اونوقت خاطره هاي تلخمون بيشتر از خاطره هاي شيرينمون ميشد.
اما حالا .....  بايد دوباره شروع كرد، فرقي نميكنه با كسي يا تنها مهم اينه كه اگر راه درست باشه مطمئنا همراه هم پيدا ميشه اول بايد خودم  درست بشم كه فكر ميكنم نسبتا خيلي ديدم به زندگي  فرق كرده و دوباره دارم همون سرزندگي قبل رو به دست ميارم.
: به قول هوشنگ ابتهاج:
به سان رود كه در نشيب دره سر به سنگ ميزند رونده باش
 ،اميد هيچ معجزي ز مرده نيست
زنده باش

                               

........................................................................................