جريان زندگى من



December 05, 2004

صحنه یک: با خدا دارم درددل میکنم, چیزی که همش مغزم رو مشغول کرده و دلم میخواد ازش بپرسم رو میگم اما جوابی نیست. ایا این شک تا ابد میمونه؟ آیا روزی به یقین میرسم؟ فکر نمیکنم, با ذهنی که من دارم که هر چیزی رو نسبی میدونم و هر رخداد و اندیشه ای رو محصولی از تاریخ میبینم نمیشه به یقین رسید.

صحنه دو: یک ماهی هست که دوباره سایه مامان رو روی سرمون داریم . فکر میکردم دیگه بزرگ شدم, فکر میکردم دیگه دلم نمیخواد خودم رو لوس کنم ولی مگه میشه؟ هر چی میخوام بهش بقبولونم که شما مهمونید ما هم صاحب خونه نمیشه. آخه حرفی که خودت هم بهش باور نداریرو کی قبول میکنه. حالا اینجا این سئوال مغزم رو میخوره: آیا این نگرانی والدین واسه فرزند همیشه هست؟ چه جوری میشه خیالشون رو راحت کرد؟ آیا روزی میشه که ببیننت و نخوان نگرانت باشن؟ باز هم با اون احساس تر و مهربانی ای در مامان و بابا سراغ دارم فکر نمیکنم.

                               

........................................................................................