جريان زندگى من



July 18, 2004

عرض كنم كه همه چيز  تقريبا از 6 ماه پيش شروع شد
يعني از وقتي كه گفت ديگه نمي خواد باهم باشيم. اولش با اينكه  ناراحت بودم ولي فكر ميكردم خوب كه چي! اين نشد يكي ديگه چيزي كه زياده دختر، ولي خوب به اين راحتي ها هم نبود  يواش يواش فهميدم كه نه بابا بدون اينكه بدونم بيشتر از اون چيزي كه هميشه فكر ميكردم دوستش داشتم يعني يه جورايي جاي خاليش شديدا حس ميشدي يعني تازه فهميدم كه ميگن عشق ؛ يعني چي. ديگه كسي نبود كه بهم بگه چشمات جادوييه و صد البته ديگه كسي نبود كه بهش بگم لبخندت مهربون ترين لبخند دنياست كسي نبود كه از دست بي خيالي عصباني بشه ولي چيزي  نگه و كسي نبود كه از دست برنامه هاي  آخر هفتش با دوستاش زورم بگيره ولي چيزي نگم. ديگه كسي نبود كه به ماه نگاه كني و بهش زنگ بزني كه هي فلاني ماه چقدر زيباست، مثل تو.
سعي كردم بتونم با عجله جاي خاليش رو با كس ديگه اي پر كنم ولي خوب كي ميتونست جاي خالي اونو پر كنه اونم اينايي كه ....
به هر حال تو اين مدت هر چند كه لبخند از صورتم نيفتاده و هر چند كه دوستاي خوبي پيدا كردم ولي خوب يه جاي خالي بزرگ  براي يه نفر بوده  و فكر ميكنم تو اين مدت يه مقداري اعتماد به نفسم كم شد، يه مقداري اون شوق و ذوقم واسه هدف هام كم شد خلاصه اينكه اون چيزي كه ميخواستم و ميتونستم باشم نبودم  و البته يكي از علت هاش نبود اون بوده..
بگذريم هر چيزي كه بود حالا ديگه نيست و آب رفته هم به جوي بر نميگرده هر چند كه حالا كه منطقي به موضوع نگاه ميكنم ميبينم كه  خوب كه همونجا تمام شد وگرنه شايد اونوقت خاطره هاي تلخمون بيشتر از خاطره هاي شيرينمون ميشد.
اما حالا .....  بايد دوباره شروع كرد، فرقي نميكنه با كسي يا تنها مهم اينه كه اگر راه درست باشه مطمئنا همراه هم پيدا ميشه اول بايد خودم  درست بشم كه فكر ميكنم نسبتا خيلي ديدم به زندگي  فرق كرده و دوباره دارم همون سرزندگي قبل رو به دست ميارم.
: به قول هوشنگ ابتهاج:
به سان رود كه در نشيب دره سر به سنگ ميزند رونده باش
 ،اميد هيچ معجزي ز مرده نيست
زنده باش

                               

........................................................................................