| |
جريان زندگى من |
September 13, 2002
● حدود ده روزه كه سيروس رفته.موقعي كه داشت مي رفت خيلي گرفتار كار كنسرت و روح خودم بودم.
........................................................................................نفهميدم چي ميگه.گفت من اونجا خونه گرفتم فردا عصر هم دارم وسايلمو ميبرم،گفتم حتما فردا بهت سر مي زنم(اما خيلي سرد گفتم فكر كنم اونم اينو فهميد) فرداش هم بهش سر نزدم فقط موقعي يادم اومد كه گفتن دو سه ساعتي هست رفته،گفتم خب. سه چهار روز گذشت بعد كه دورم خلوت تر شد فهميدم چي شده.دلم گرفت حداقل هميشه تو ذهنم فكر مي كردم بايد يه خداحافظي به ياد موندني باشه البته اينجوري شد ولي از نوع تلخش.حالا كه نيستش مي فهمم كه چقدر وجودش واسم تسكين دهنده بود هر وقت از هر جا كم مي آوردم به اون مي گفتم،اونم البته همينطوري بود.حالا فقط يكي ديگمون اينجاست من واسه اون ،اون واسه من. □ نوشته شده در ساعت 4:05 AM توسط باربد
|