جريان زندگى من



September 15, 2002

● آقا يه PM زد كه باربد جان بالاخره دارم ميام شيراز.ما رو ميگي گفتيم اي داد بيداد حالا از اين نابغه وبلاگ شهر،اين پاچه بگير دو عالم،اين دوست اون،اين كچل دوران. چگونه پذيرايي كنيم كه يك موقع آبرويي كه اين چند روزه با پذيرايي از بلاگراي اقصي نقاط عالم كسب كرديم از بين نره كه يك دفعه ديدم تو PM بعدي گفته البته شايد نتونم درست ببينمت چون عروسي يكي از فاميلامون هست و حسابي گرفتار اونا هستم.(قيافه ناراحت گرفتم ولي تو دلم قند آب ميشد)خلاصه قرر شد پنج شنبه بهش زنگ بزنم.
زمان:پنج شنبه صبح علي الطلوع.
من:الو سلام خوبي
....:سلام باربد جان ممنون من تازه از ياره پياده شدم و مي خوام برم خونه فاميلامون
من:خوب نگاه كن امروز ظهر بيا نهار در خدمت باشيم
....:والا امروز دعوت داريم خونه فلاني ولي فكر كنم فردا بتونم ببينمت.
من: پس من فعلا مزاحم نميشم شب اگر شد خودم خودمو دعوت ميكنم عروسي
....:ok,thanks,bye
من:قربانت،خداحافظ
زمان:پنج شنبه شب.
دلم ميخواد برم عروسي ولي لباس ندارم اي خدا چه گناهي مرتكب شدم كه تمام زل و زندگيم رو ازم گرفتي
خدا:فرزند خودت خريت كردي و خوشحال بازي درـوردي و وسايلتو واسه اينكه پز بدي فرستادي اون ور آب.
بنابراين عروسي رفتن از برنامه حذف شد.
زمان:جمعه لنگ ظهر.
من:الو سلام
سللام بااربد جان ن
من:آخ ببخشيد بيدارت كردم آخه مي خواستم بگم صبحانت دير شده پاشو بخور
....:(تو دلش ميگه بامزه اينقده مزه نريز)اي بابا .خب تو خوبي
من:ممنون،ميگما امروز برنامت چيه؟اگر بشه ببينيمتون.
....:والا امروز ظهر كه نهار دعوتيم عصر هم ميخوايم بريم باغ(جمعه باغ رفتن در فرهنگ شيرازي ها جاي به خصوصي داره) ولي اگر شد زنگ ميزنم بياي دنبالم بريم بيرون ولي بعدش بايد برسونيم باغ ها.
من:باشه رو چشمم پس من منتظر زنگت هستم
....: راستي اون ياوه هاي عاشقانه هم هستش.
من:(تو دلم زكي زحمتاشو من ميكشم بعد مردم سراغ اين موئتلف دو عالم رو ميگيرن)آره به اونم ميگم بياد.
زمان:جمعه طرفاي عصر
الو ايليا آقا من ايشون رو پيدا نكردم فكر هم نكنم بتونه بياد آقا يه برنامه بذاريم همديگه رو ببينيم پوسيدم تو خونه.
باشه كجا بريم
آلبالو گيلاس جلوي همون خرابه هست كه مردم رو مي چاپنا.
باشه جلو همون كه گفتي ساعت 7.

آقا هرچي فكر كردم گفتم ايشون داره مياد شيراز و من نبينمش مگه ميشه.خلاصه پر رو بازي درآوردم و دوباره زنگ زدم ولي اون از من زرنگ تر بود و خودشو راحت كرده بود و تلفون رو گذاشته بود رو منشي.منم پيغام گذاشتم كه آقا ما داريم ميريم فلان جا و اگر بتوني بيا اگر هم كسي نيست بيارتت زنگ بزن به خودم ميام ميارمت بعد هم ميرسونمت(يعني يه چيزي تو مايه هاي اند التماس كه بابا تو رو خدا بيا ديگه)
بعله بعد كه ديگه رفتيم دنبال ژيوار و عنصر دوم و نوركوچولو و ژمول كه اين هم خودش داستان ها ميشه دربارش گفت.
رسيديم به آبلالو و تصميم گرفتيم كه اونجا نريم چون جامون نميشد.داشتيم ميرفتيم يه جاي ديگه كه ديدم يهو يه رنو سه نفر ازش پياده شدن و دارن ما رو مشكوك وار نگامون ميكنن.به اون زنگ زدم كه بابا كجا هستين كه گفت ما اونجاييم شما كجايين منم گفتم ما هم اينجاييم.
بالاخره چشممون به جمال منور پينكفلوديش روشن شد.خلاصه آقا از هرجا سخني به ميون اومد(پينكفلويديش از اينكه اينهمه بلاگر داريم تعجب كرده بود كه ما گفتيم تازه اينا نصفش(به قول خودش منظورم نصف بلاگرها هست) هم نيست)خلاصه كلي واسمون بعضي از اين بلاگرها رو افشا كرد كلي هم بعضيا چشم منو دور ديدن و ما رو جلو خيليا خراب كردن(زهي خيال باطل)خلاصه آقا اين پيتنكفلويديش مي گفت من ...ميشم بعضي وقتا .حالا مي فهمم مثلا اون معلماي بيچاره تو اون موسسه چي از دستش ميكشيدن.به هر حال اين هم يكي ديگه ازبلاگ نويساي(هر چند ايشون از پيشكسوتاشون بود كه مرحوم شده)تهران كه ديديم و كلي خوشحالمون كردن و خلاصه جامعه بلاگرهاي شيرازي دارن فعاليت صنفيشون رو حسابي گسترش ميدن(راستي با يه مثلا اتحاديه بلاگ نويسان چطوريد)
به هر حال پينكفلويديش جان از اينكه ديدمت خوشحالم اميدوارم باز هم شيراز بياي و ايندفه بتونيم بيشتر ببينيمت.
آقا در راه برگشت به خونه ژيوار(منظورم مسافرت از اين سر شهر به اون سر شهر هست)هم كلي اتفاق افتاد از جمله اينكه ما هي شيريني خورديم و اون گروه خبيث هي دلشون ضعف رفت.يا اينكه مثلا بعضيا حسوديشون ميشو كه ق پيششون نيست و يا بعضيا جاي ر رو خالي ميديدن و هي ميزدن زير گريه.
راستي ميتي باز هم معذرت.

                               

........................................................................................