| |
جريان زندگى من |
September 07, 2002
● آقا شب پنج شنبه بعد از يك اجرا خوب در حال خواب و بيداري بروي مبل عزيز بوديم(ماجراهاي خواب رفتن هر شب من روي مبل و داد و بيداد مامان جون سر اينكه پاشو برو سر جات بخواب هم خودش داستان مفصلي هست) كه يك دفعه تلفن زنگ زد.از اون طرف خط ديديم كه داره صداي پايكوبي مياد تو دلم گفتم حتما يكي از دوستام هست و الان داره خوش ميگذرونه و حالا زنگ زده بهم قج قجي بده(قج قجي دادن يعني دل كسي رو سوزوندن) خلاصه در همين افكار بوديم كه ديدم يه صداي همچين بفهمي نفهمي كلفت ميگه آقا باربد خواب بودين؟گفتن نه بابا بيدارم اوشون هم گفت باربد جان من واسه فردا صبح ساعت 6 بليت گرفتم و دارم با داداشم ميام شيراز.آقا ما رو ميگي اولش باورم نميشد آخه تو چهار روز گذشتش يه روز مطمئن بود مياد يه روز مطمئن بودم نميادخلاصه گفتم با كدوم تعاوني و ايشون هم گفتن و خداحافظي كرديم.(هنوز باورم نميشد) خلاصه لالا كرديم وصبح بيدار شديم قرا بود ساعت 1 برم ترمينال جلوشون و البته قرار بود با بچه ها هم هماهنگ كنيم كه نهار با هم ببريمشون بيرون حالا از صبح هر چي به عروسك الملوك ماشين الدوله زنگ ميزنيم ايشون موبايل گرامي رو خاموش كردن ما هم هي حرص مي خوريم.به درويش و كريستف و ژيوارهم خبر دادم و قرار شد اونا با ايليا هماهنگ كنن.هر چي هم ميگفتن خوب اگر بخواي ما هم ميايم ترمينال من ميگفتن نه(آخه اگر بدونيد اين نازي چه به سر من اورده بود،مي گفت نميخوام بقيه بيان فقط خودت بيا )مي دونيد آخه من تا وقتي اينا از اتوبوس پياده شدن و يه دفعه يه نفر گفت سلام ،آقا باربد؟باورم نميشد كه بيان و همش فكر ميكردم يه بلاگ نويس ميخواد مثلا اندر فوايد سركار گذاشتن مردم و تجربياتش در اين زمينه بنويسه.در راه ترمينال بودم كه يك دفعه موبايل زنگ خورد و ديدم به به يه صداي خواب آلود از اون طرف ميگه سلام .بعله آقا اردلان بود كه تازه مي خواست دست و صورتش رو بشوره،خلاصه قرار هامون رو گذاشتيم و به طرف ترمينال رفتم.اونجا همش داشتم فكر ميكردم كه اين نازي خانم چه شكليه.بعد ديدم تقريبا حدسم درست بوده و فقط يه كمي اگر صورتش پهن تر بود ميشدم آخر تشخيص قيافه از روي نوشته ها.
........................................................................................جاتون خالي اول بردمشون به محضر مبارك حضرت حافظ و بعد از مختصري توضيحات در مورد بنا و خوردن يك پالوده اصل شيرازي آقا درويش خان هم به جمع ما پيوستن و بعد از 20 دور چرخيدن ديدم تلفن زنگ ميزنه و اردلان ميگه شما كجاييد و من ميگم:اينجا،شما كجاييد؟اونم ميگه ما هنوز اينجاييم كه يك دفعه ديدم يه نفر عنرعنر داره مياد جلو و بعله خلاصه مردم ميگن چرا قبض موبايلمون زياد مياد آخه اگرمنم وقتي ميخواستم از تو حال از مامان تو آشپزخونه نمكدون بخوام با موبايل زنگ ميزدم خوب معلومه پول موبايل مي اومد هوارتومن.بعد رفتيم مغازه ايليا و يه چپه پول ورداشتيم وخلاصه با دلي آرام و مطمئن به سوي رستوران اونطرف خيابون هدايت شديم.اونجا اقا مگه كسي مي تونست جلو كريستف رو بگيره هر چي ميگم بابام جان اين نون سنگك رو تو سوپ جو تليت(تهرونيا ميگن تريت)نميكنن مي گفت نه پولشو داديم.ايليا هم نه اينكه بي خواب شده بود واسمون دوغ سفارش ميده.خلاصه بعد ا اونجا من رفتم واسه اجراي كنسرت و بقيه هم رفتن.بعد از اجرا زنگ زديم و همديگه رو پيدا كرديم اونا تو حافظيه بودن اونم در معيت يه غرغرو.من هم با ايشون رفتيم اونجا و بعد از زيارت يك بلاگ نويس تهروني و فاميل هاي وابسته و يه كم كنجكاوي به اين نتيجه رسيديم اگر ميخوايم اوسطوره به اوسطوره تبديل نشه بايد به فكر بليت برگشتشون باشيم پس ايليا دوباره نقش پتروس فداكار رو بازي كرد و شوشو رو رسوند به خوابگاه(به همرا بستگان گرامي)و نازي و داداشش رو رسوند به ترمينال ما هم تو حافظيه منتظر برگشت ايليا بوديم كه هر چي بيشتر نشستيم كمتر كسي اومد دنبالمون و هر چي هم زنگ ميزنيم به ايشون كه ميگه در دسترس نميباشد (داداش همون 3310چش بود مگه)خلاصه ما رفتيم خونه و صبح خبر دار شديم كه مهمان هاي گرامي آخر كار مجبور شدن با سواري برن اصفهان(چقدر گفتم بابا واسه اينا بليت بگيرين) خلاصه اين بود گزارش ميزباني نيمروزه ما و تعدادي از بلاگ نويسان شيرازي (همسايه ها ياري كنين تا ما مهمون داري كنيم). تتمه:اصلا فكر نميكردم نازي و مخصوصا داداشش اينقدر بچه هاي بجوش و با محبتي باشن همين □ نوشته شده در ساعت 8:15 AM توسط باربد
|