جريان زندگى من



December 27, 2004

● به همین سادگی, به همین خوشمزگی شد دوسال.

                               

........................................................................................

December 26, 2004

● صفحه شیرازی ها بعد از قرنی به روز شد

                               

● آقا هر چی هم به من بگین و هر چی دلیل منطقی و غیر منطقی واسم بیارین, باز هم من نمیتونم بفهمم چرا باید کریستمس رو جشن بگیرم, کاج بذارم تو خونه و یا به بقیه هدیه بدم یا ازشون هدیه بگیرم

                               

........................................................................................

December 15, 2004

● نمیدونم چرا اینجوری هستم ولی تو هر رابطه دوستی ای که با هرکسی چه پسر یا دختر می افتم خیلی زود اون رابطه تبدیل میشه به یک رابطه محترمانه, جدی که شاید بشه اسمش رو گذاشت بالغ. خیلی از این مساله خوشم نمیاد دلم میخواد بقیه جلوم راحت باشن , خودشون باشن و مجبور نشن جلو من خودشون رو الکی بیش از حد با نزاکت نشون بدن. همیشه فکر میکنم که خیلی وقت ها دارم دقیقا نقش یک پدر رو واسه اطرافیان و دوستانم اجرا میکنم.

                               

........................................................................................

December 05, 2004

صحنه یک: با خدا دارم درددل میکنم, چیزی که همش مغزم رو مشغول کرده و دلم میخواد ازش بپرسم رو میگم اما جوابی نیست. ایا این شک تا ابد میمونه؟ آیا روزی به یقین میرسم؟ فکر نمیکنم, با ذهنی که من دارم که هر چیزی رو نسبی میدونم و هر رخداد و اندیشه ای رو محصولی از تاریخ میبینم نمیشه به یقین رسید.

صحنه دو: یک ماهی هست که دوباره سایه مامان رو روی سرمون داریم . فکر میکردم دیگه بزرگ شدم, فکر میکردم دیگه دلم نمیخواد خودم رو لوس کنم ولی مگه میشه؟ هر چی میخوام بهش بقبولونم که شما مهمونید ما هم صاحب خونه نمیشه. آخه حرفی که خودت هم بهش باور نداریرو کی قبول میکنه. حالا اینجا این سئوال مغزم رو میخوره: آیا این نگرانی والدین واسه فرزند همیشه هست؟ چه جوری میشه خیالشون رو راحت کرد؟ آیا روزی میشه که ببیننت و نخوان نگرانت باشن؟ باز هم با اون احساس تر و مهربانی ای در مامان و بابا سراغ دارم فکر نمیکنم.

                               

........................................................................................

October 23, 2004

● خوب................
یک هفته و یک روز دیگه مامان اینجاست :-))


                               

........................................................................................

September 06, 2004

● فرض کن از کوچیکی به اونی که خیلی دوستش داری و کلی با هم حال کردین و کلی حق به گردنت داره و کلی ازش به عنوان بزرگتر چیز یاد گرفتی و خلاصه کلی کلی های دیگه .... هی بگی آقا بابک ایشالا تو عروسیت چایی بگردونم کاما آقا بابک ایشالا تو عروسیت پلو تقسیم کنیم کاما آقا بابک ایشالا شب عروسيت بشم راننده و خلاصه کلی تعارف و آرزو تیکه پاره کنی ولی حالا که عروسیش هست فقط بتونی با تلفن بهش تبریک بگی اونم تو اون شلوغی که فکر کنم نصف حرفام رو نفهمیدبابک جان کاما پسرعمه حسرت قر دادن تو عروسیت به دلمون موند. مبارکه

                               

........................................................................................

July 24, 2004

آقا.....
صبح اول صبح با دو عدد دايي و يك عدد خواهر و البته يك پسر دايي گفتيم بريم چند تا بنگاه معامله ماشين يه كمي ماشين سواري كنيم  بهمون خوش بگذره. (اينجا خيلي راحت ميتوني بري  هر بنگاهي و فقط بگي ميخوام ماشين بخرم و هر ماشيني رو كه بخواي سوار بشي و امتحان كني)
بعله.....
آقا اول رفتيم هوندا رو امتحان كرديم و البته كتي هم كيف نموديم با ماشين دنده اي.
بعد رفتيم يه بنگاه ديگه كه نمايندگي نيسان بيد. اونجا آقا يه دفعه برق چشماش منو گرفت.مدتها پيش ديده بودمش، از همون اول تو نخش بودم هر جا ميديدمش عقل از كلم ميپريد خيلي هاي ديگه هم ميمودن جلو روم ولي عشق اول هميشه چيزه ديگه اي هست. هر چي اين دلاله ميگفت رو مشنيدم و سر تكون ميدادم ولي خوب حواسم  به اون بود بيشتر.  اقا يك كلام مهرش به دلم افتاده بود كاكو 
خلاصه اينكه كلي كش و قوس رفتيم از اون ناز از ما نياز ، از اون پشت چشم نازك كردن از ما هم اخم كردن ولي ميدونست كع تو دلم چه خبره.
خلاصه كنم، همينجوري بي هوا دل زديم به دريا، آخه چشماش مثل دريا هست.
به همين آسوني به همين خوشمزگي كه داره ميشه يك سال و هفت ماه گرفتمش.
ايناهاش فقط رنگش نچ مدادي بالام جان.

                               

........................................................................................

July 18, 2004

● جون عمتون و يا هر كي كه دوست دارين لطفا در مورد مطلب پائيني اگر نظري دارين واسه خودتون نگهش دارين.

                               

عرض كنم كه همه چيز  تقريبا از 6 ماه پيش شروع شد
يعني از وقتي كه گفت ديگه نمي خواد باهم باشيم. اولش با اينكه  ناراحت بودم ولي فكر ميكردم خوب كه چي! اين نشد يكي ديگه چيزي كه زياده دختر، ولي خوب به اين راحتي ها هم نبود  يواش يواش فهميدم كه نه بابا بدون اينكه بدونم بيشتر از اون چيزي كه هميشه فكر ميكردم دوستش داشتم يعني يه جورايي جاي خاليش شديدا حس ميشدي يعني تازه فهميدم كه ميگن عشق ؛ يعني چي. ديگه كسي نبود كه بهم بگه چشمات جادوييه و صد البته ديگه كسي نبود كه بهش بگم لبخندت مهربون ترين لبخند دنياست كسي نبود كه از دست بي خيالي عصباني بشه ولي چيزي  نگه و كسي نبود كه از دست برنامه هاي  آخر هفتش با دوستاش زورم بگيره ولي چيزي نگم. ديگه كسي نبود كه به ماه نگاه كني و بهش زنگ بزني كه هي فلاني ماه چقدر زيباست، مثل تو.
سعي كردم بتونم با عجله جاي خاليش رو با كس ديگه اي پر كنم ولي خوب كي ميتونست جاي خالي اونو پر كنه اونم اينايي كه ....
به هر حال تو اين مدت هر چند كه لبخند از صورتم نيفتاده و هر چند كه دوستاي خوبي پيدا كردم ولي خوب يه جاي خالي بزرگ  براي يه نفر بوده  و فكر ميكنم تو اين مدت يه مقداري اعتماد به نفسم كم شد، يه مقداري اون شوق و ذوقم واسه هدف هام كم شد خلاصه اينكه اون چيزي كه ميخواستم و ميتونستم باشم نبودم  و البته يكي از علت هاش نبود اون بوده..
بگذريم هر چيزي كه بود حالا ديگه نيست و آب رفته هم به جوي بر نميگرده هر چند كه حالا كه منطقي به موضوع نگاه ميكنم ميبينم كه  خوب كه همونجا تمام شد وگرنه شايد اونوقت خاطره هاي تلخمون بيشتر از خاطره هاي شيرينمون ميشد.
اما حالا .....  بايد دوباره شروع كرد، فرقي نميكنه با كسي يا تنها مهم اينه كه اگر راه درست باشه مطمئنا همراه هم پيدا ميشه اول بايد خودم  درست بشم كه فكر ميكنم نسبتا خيلي ديدم به زندگي  فرق كرده و دوباره دارم همون سرزندگي قبل رو به دست ميارم.
: به قول هوشنگ ابتهاج:
به سان رود كه در نشيب دره سر به سنگ ميزند رونده باش
 ،اميد هيچ معجزي ز مرده نيست
زنده باش

                               

........................................................................................

May 09, 2004

● آقا تا حالا شده احساس تنهايى كنين تا اون حدي كه حتي يه نفر پيدا نكنين بهش بگين چقدر تنها هستين
                               

........................................................................................

May 08, 2004

● خوب، عرض كنم كه در راستاي اينكه بايد هر از گاهى آدمي ما تحتش رو تكون بده تا بقيه بفهمن كه زندست اينجانب هم تصميم دارم كه از اين به بعد بجاي هفتگي و دراز نوشتن، زود زود بنويسم ولي مختصر. اينجوري هم اينكه مثل قبل بهتر نسبت به اتفاقاتي كه دور و برم مي افته شما خبر دار ميشين هم اينكه بهتر تره.
                               

● يه چيزي در مورد اين مقتدي صدر كه عراق رو بهم ريخته بگم: اينكه من فكر ميكنم واقعا اين آقا اصلا آخوند نيست، آخه آخوندى كه موقع سخنرانى واسه جماعتي كه دارن به فرمان جهاد اون عمل ميكنن از رو نوشته حرف بزنه آخونده؟
                               

● عرض كنم كه آقا يه چيزى اين روزها خيلي ذهنم رو مشغول كرده، اينكه اين اخلاق شيرازى بودن روي شعر هاي حافظ و سعدي تاثير گذاشته يا اينكه جهان بيني اين دو مردم شيراز رو به مرور اينجوري كرده. چجوري؟ اينجوري كه كلا مردم شيراز (كه البته اخلاقشون زبان زد هست) بيشتر روحيه عافيت طلب دارن و دوست دارن به دور از جنجال و دردسر زندگي كنن و اگر ببينن كه كسي يا چيزى داره آسودگيشون رو به هم ميزنه يا داره دردسر ساز ميشه پا نميشن باهاش مبارزه كنن( اونجوري كه خيلي ها بهش اخلاق يا روش جسورانه ميگن) بلكه به نحوي باهاش كنار ميان و خلاصه به قول معروف : بنشينيم و سر خويش گيريم دنباله كار خويش گيريم.
خلاصه نمونه هاي زيادى در اين مورد هم در اشعار حافظ عزيز و هم در اشعار و حكايات سعدى بزرگوار ديدم كه جالب به نظر ميومد.

                               

........................................................................................

May 03, 2004

● بالاخره اين صفحه شيرازى ها رو آپديت كردم
                               

........................................................................................

April 04, 2004

● يه سر به اين عكس هاى من هم در عكس بلاگ بزنيد بد نيست.
                               

● يكي از دلايلي كه اينجا پشت سر يه دزد نميگن طرف از خونه مردم بالا ميره اينه كه اينجا حيات خونه هاشون ديوار نداره و وقتي كه بخوان حفاظ داشته باشن يه فنس چوبي دور خونه ميكشن كه اونم مثل آب خوردن ميشه ازش رد شد حالا همين حفاظ چوبي يكي از دلايل اختلافات همسايه ها هست چون اينها بين همسايه ها مشترك هست و وقتي كه احتياج به تعمير داشته باشه اون موقع هست كه همسايه ها هر چى بدى تو مدت همسايگيشون از هم ديدن رو موقع بحث در مورد اين فنس ها ميارن جلو چشم همديگه.
                               

● آقا سيزده بدر اينجا هم حال خودش رو داره مخصوصا وقتي كه با فاميل باشي. از قديم ميگن دوست خوب نعمته ولي از اون با ارزش تر فكر ميكنم اين باشه كه تو غربت مثلا چند تا فاميل درجه N داشته باشي ولي همون احساس صميميتى رو باهاش بكني كه مثلا با عمه و عموت دارى اونم اينجا كه بعضي وقتها برادر از برادر روى گردان هست.
                               

● اول ميخواستم بنويسم واقعا خواسته ها و دلخوشي هاي انسان چقدر حقير هستن ولي ميبينم كه نه اينجور نيست و اين بستگي به روش و محيط زندگي انساني داره.
اصل مطلب:
هيچ وقت فكر نميكردم وقتي كه يه لباس جديد بخرم اينقده ذوقش رو بكنم(كفش بحثش جداست؟) ولي حالا ميبينم كه وقتى يه لباس جديد ميخرم همون لذتي رو بهم ميده كه مثلا وقتي تو ايران يه سايت خبري جديد پيدا ميكردم كه آقايون حكومت رو افشا ميكرد.
سكوت......................

                               

● عرض كنم به حضورتون كه تقريبا ديگه رنگي نيست كه تو رنگ پيراهن و تىشرت هام نداشته باشم به غير از سبز روشن و صورتي تيره كه اينها هم تو برنامه هستن البته فكر نميكنم سبز بهم خيلي بياد.
                               

دعاى هفته:
- نداريم

                               

........................................................................................

March 29, 2004

● اگر توي Bay Area زندگي ميكنيد و حتي توي آمريكا اگر اين سايت رو سري بهش بزنيد اسمش هست هفت روز و برنامه هايي كه در اينجا قرار هست برگزار بشه رو توش ميتونيد پيدا كنيد
                               

● اين رو ميخواستم هفته بعد از تولدم بنويسم ولي خوب وقت نشد و خوشحالم كه ننوشتمش :
.............................

                               

● خيلي جالبه! 8 روز از نوروز ميگذره ولي من و آبجي خانم هنوز وقت نكرديم كه يك ساعت پيش هم باشيم كه زنگ به فاميل ايران بزنيم و تبريك سال نو رو بگيم.
                               

● آقا جاتون خالي سه هفته پيش ساراى عزيز دوست قديمي بنده و دوستش از بوستون اومده بودن اينجا يعني در اصل سن فرنسيسكو و خلاصه جاتون خالي دو روز حسابي گشتيم اونجا حالا هم قرار شده ايشالاه اگر بنده براشون نحوه درست كردن وبلاگ رو بگم يه وبلاگ درست كنه كه به اين ترتيب يه نفر ديگه به شيرازي ها افزوده ميشه.
                               

● آبي جان كجايي كه ببيني اينجا ديگه هيشكي نيست كه بخوام واسش از موسيقي داد سخن بدم يا اينكه بخوام اسرار خلقت مخصوصا ستاره و نجوم و اين حرف ها رو واسش توضيح بدم. از اينها بدتر حتي گروهي نيست كه بخوام واسشون پول خرد و خوراكشون رو حساب كنم، ماشالا همه اينجا يه پا حسابگر هستن.
                               

● خيلي بده از بس مدتى ننوشته بودم تايپ فارسى يادم رفته.

                               

● دارم فكر ميكنم با طرز فكر بيشتر پدرهاى ايراني، بچه هايى كه اينجا بزرگ ميشن( مخصوصا پسرها) هيچوقت خوب تربيت نميشن!
آخه بچه اي كه تو صف نون نرفته يا بچه اي كه تا حالا صبح زود دنبال خريدن آش يا كله پاچه نرفته باشه كه درست بزرگ نميشه كه.

                               

دعاى هفته:
- خدايا ميشه بشه
- بارالها يه كمي دعاي هفته به مغز من برسون ، خيلي بده آدم كم توقع باشه

                               

........................................................................................

March 19, 2004

● نوروزتان مبارك
ضمنا عيدى بچه ها هم فراموش نشود

                               

........................................................................................

March 03, 2004

● آره! ديروز تولدم بود.
از چند روز قبلش همش دارم ميگم هولي شت(يه چيزي تو مايه هاي اَ كه هييي) شد 26 سالم.
آره! خيلي خوبه دوستات از چند روز قبل تولدت بهت زنگ بزنن و از خواب بيدارت كنن يا با ايميل و پيام تولدت رو تبريك بگن.
خيلي خوبه كه خواهر عزيزت يه گلدون گل نرگس كه همش تو رو ياد شيراز عزيزت ميندازه واست بخره و شب خسته و خورد از مدرسه بياد و تولدت رو تبريك بگه.
ولي نه! خيلي خوب نيست روز تولدت احساس خاصي نداشته باشي.
آره! تولدم مبارك

                               

........................................................................................

February 23, 2004

● جون عمتون تو نظر خواهي گلواژه ننويسيد.
                               

● اين هم بلاگ هاي جديد ديار گل نرگسي:
گروه رمانتیک
كاوي
پوچ گرايی و نهیلیسم

                               

● پيامبرشون ميگفت: ترس برادر مرگ است.
اما بنده خدا نميدونست از مرگ بدتر اينه كه فكر كني فردا به خاطر شجاعتي كه ميخواستي نشون بدي از نون خوردن ميفتي.نميدونست، حتي پيش بيني هم نميكرد(آخه به عقل جن هم نميرسه بابا) كه از مرگ بدتر اينه كه فردا بگن بچه ات رو به خاطر تو از حقش محروم ميكنيم.(حتي فكرش هم ذره ذره داغونت ميكنه)

                               

● ميتونستم ايران باشم و پدرم رو بيشتر كمك كنم تا در نقشه هايي كه داره كمك كنم و از اين چيزي كه هست موفق تر بشيم. ميتونستم بمونم و هر اتفاقي ميفته بگم به گوز خشايار عزيزم و من هم مثل بقيه يا بره بشم يا گرگ يا ديفال.اومدم كه بعدا هر چي دارم به تومن تومنش افتخار كنم، اومدم كه حداقل اگر كاري از دستم بر نمياد خودم رو نخورم و در عرض يك هفته موهام سفيد نشه كه شد البته.اومدم، ميمونم تا آخرش، مطمئنم اگر ثمري داشته باشم هم به اون خاك ميرسه حتا اگر شده به عنوان ميوه صادراتي!
                               

● آقا عرض به حضورتون كه دو هفته هست كه كالج دوباره شروع شده و من هم 3 تا كلاس زبان و يك عدد رياضي گرفتم و حسابي مشغول شدم.فعلا كه 4 روز در هفته كار ميكنم، دو روز مدرسه( به علاوه دو شب) و يك روز هم كه اينجا معمولا مرده ها هم تعطيلا منم تعطيلم.مسئله اي كه هست اينه كه اصلا ناراحت نيستم و وقتي فكر ميكنم همه اين كار ها در چند سال آينده نتيجه مثبت ميده نيروم بيشتر ميشه. يه چيز جالب اينكه داريم اين پرشين كلاب كالج رو فعالترش ميكنيم(البته اگر يه مشت بچه ادا و اطوار در نيارن) من هم به عنوان خرانه دار كلاب انتخاب شدم.خدا به داد صندوق برسه با من آخر ترم.
                               

● اگر كسي به من حواسش نيست خودم كه هستم
                               

دعاي هفته:
- پروردگار عزيزم مگر ميشه به غير از دوستي و نزديكي به تو چيز ديگه اي خواست
شرمنده ها ولي انگار پرروئي بشريت تمامي نداره مثل حماقتش
- خدايا اينجانب قصد ابتياع يك عدد خودرو نوو را دارا ميباشم لطفا ما را در زير payment هاش نزائائون.(اند دستور فارسي)
-هي گاد ! ايتز نات فير تو سي بلاسامس اند ريئلايز دت يو ر نات اين شيراز

                               

........................................................................................

January 31, 2004

● اين هم دو عدد شيرازي تر و تازه:
زندگي من و تو
پرسلا

                               

● هيشكي حواسش به احساسات من نيست همه به فكر خودشونن.
                               

● عجب! آقا يه دفعه چشم باز ميكني ميبيني شدي اوسا معمار، اوسا كاشي كار، اوسا خراب كردن و خلاصه داري حسابي تو كارت جا ميفتي.
                               

● آقا اينجا يه چيز خيلي باحالي كه داره تبليغاتشه. اصلا اينجا تبليغاتشون واقعا يه صنعت و حسابي گرد و خاك ميكنه.مثلا يه چيز جالب واستون بگم: فردا اينجا مسابقه فينال فوتبال آمريكايي هست و تبليغايي كه بين اين بازي پخش ميشه بعضي وقتا مليون ها دلار خرج داره و خيلي ها اصلا بيشتر تبليغاي جورواجور ايم مسابقه رو به خود مسابقه ترجيح ميدن.
يه مورد با حال اين تبليغ ها مخصوصا راديوي هاش اينه كه مثلا طرف كلي تبليغ ميكنه بياين اين جنس رو بخرين ارزونه، مجاني باهاش كلي چيز مياد كلي خدمات بهتون ميديم و اين حرفا تمام اين حرفا رو هم كه كلا 4 يا 5 جمله بيشتر نيست رو تو 2 دقيقه ميگه ولي آخر تبليغ يثه دفعه گوينده گازش رو ميگيره و حدود 20 جمله رو در عرض 10 ثانيه ميگه كه مضمونش اينه كه تمام اين حرفا كه گفتيم مفت و مجاني بيا بخر در صورتي هست كه برگزيده بشين از طرف ما و خلاصه يعني تقريبا هر چي گفتيم يعني كشك ولي اينقده اينا رو تند ميگه كه عمرا تا وقتي نري فروشگاه و بخواي اون جنس رو بخري متوجه بشي.
باز هم در مورد سيستم خريدار و فروشنده و كلا اينكه خريدار خوب چه مشخصاتي داره مينوسيم واستون.

                               

دعاي هفته:
- خدايا از ته قلب اينو ميگم: يه كاري كن بمونه.
- اي دوست، رفقاي با معرفت عطا فرما.

                               

........................................................................................

January 18, 2004

● آقا ما تا خودمون اعلام نكنيم تولد بلاگمونه كسي كه تحويل نميگيره كه! آخه اينم شد وضع.ولي خدا وكيلي اينم ديگه تولد و سالگرد داره آخه؟
                               

● خدا وكيلي اند خدمات هستن اين شركت هاي خدمات اينترنت ايران.
آقا پارسال يه جايي هوست و دومين مفت ميداد ما هم گرفتيم. حالا امسال كه يكسالش تموم شده بدون اين كه نامه اي چيزي بدن كه آقا اصلا ميخواي باز هم ما بهت خدمات بديم يا نه ميبينم سر موعد مقرر اين سايت ما نابود شده و اصلا هم خبري ازش نيست. حالا جالبيش اينه كه همون دومين رو كه ميخوام برم اينجا بگيرم ميگه بعله اقا اين دومين به ثبت رسيده و نميتونم بگيرمش. بدبختي اينه كه اصلا اسم و نام و نشون اون شركت رو هم يادم نمياد.

                               

● يه هفته هواي مه آلود خيلي با حال بيد
                               

● من هميشه دلم ميخواد آدم منطقي و عقل گرايي باشم.
پيش خودم ميگم آخه آدمي كه با يه موسيقي يه دفعه دلش پرميكشه يا يه عكس و كلا يه اثر هنري اون رو به وجد مياره چطوري ميتونه عقل گرا باشه؟ اخه آدمي كه همين كه به خوبي هاي مردم فكر ميكنه به آينده بشريت اميدوار ميشه عقل گراست اصلا؟ادمي كه به تپه اي نگاه ميكنه كه از تلالو نور افتاب از بين ابرها نارنجي شده و يه دفعه اصلا دلش ميخواد كار رو ول كنه و بشنه به اون منظره بنگره و همين خستگي كار رو از بدنش در مياره، احساساتي نيست؟
ولي از طرفي ميبينم آدمي كه الكي عصباني نميشه و كلا دير آمپرش ميره بالا، آدمي كه طرز تفكر و نوع نگاش به زندگي وقتي پاي عمل بياد وسط از سنش بالاتره، آدمي كه وقتي مشكلي پيش مياد با تمام ترسي كه وجودش رو گرفته بازم آرامشش رو حفظ ميكنه و سعي ميكنه به اطرافش هم آرامش بده و خلاصه فقط خوبي ها ميتونه رو احساساتش اثر بزاره.

                               

● الان خيلي احساس خوبي دارم، خيلي خوشحالم دلم ميخواد پاشم همين الان تنبك بزنم ولي لعنت به اين آپارتمان هاي كاغذي و اين پيرزن همسايه.
نميدونم علتش چيه؟ به خاطر اون قاب عكسيه كه آزاده واسم خريده؟ واسه اينه كه ميدونم يكي هست كه خيلي منو به خاطر خودم با همه بدي هام و خوبي هام دوست داره؟ به خاطر اينه؟ كه يه نفر هست كه ميتونم بهش ابراز علاقه كنم؟ به خاطر اين شلوار خوشگله هست كه آزي عزيزم واسم انتخاب كرده؟ به خاطر اون عطريه كه آبجي ميزنه و هر وقت بوش رو ميفهمم ياد مهموني ميفتم و يه جورايي دلم وا ميشه؟ به خاطر كفش هاي خوشگل جديدمه؟ به خاطر حرف زدن با دوستاي خوبمه؟ خلاصه هر چي هست خيلي احساس خوبي دارم.دلتون سوز.

                               

دعاي هفته:
-خدايا ميدوني كه پاولاي عزيزم احتياج به كمك و ياري تو داره، خدايا نااميدش نكن.
- خدايا اين بلاگ رو N ساله بنما.
- خدايا ممنون به خاطر دوستاي خوبي كه بهم دادي
- اي كسي كه هرگز خواب نداري! ميدوني چقدر زشته آدم جلو سر و همسر هميشه خميازه بكشه و متاسفانه در حالي كه حاج خانم داره با شور و هيجان يه ماجرا رو واسش ميگه خوابش ببره.خلاصه اين عادت خواب رفتن ما رو از ما بگير شديد( اين لطفا با DHL برسد به مقصد)

                               

........................................................................................

January 11, 2004

● آقا اين هم چند تا شيرازي تر و تازه
روياهاي چسبناك
بچه هاي شيراز
دو سه تا هم از بلاگر ها هم توي بلاگ اسكاي بودن كه مثل اينكه فعلا ريخته به هم و اگر درست شد سرويسشون معرفيشون ميكنم.

                               

● بعله ، اين مطلب رو بايد 14 روز پيش مينوشتم ولي خوب هميشه اون چيزي كه ميخواي اجرا كني عملي نميشه، به هر حال
به همين سادگي! به همين خوشمزگي! شد يكسال
نميدونم اون تبليغ پودر كيك رشد رو ديده بودين يا نه ، هنوز نشون ميده تلوزيون يا نه كه ميگفت به همين سادگي به همين خوشمزگي كيك رشد! اين يكسال گذشته هم يه جورايي مثل همون كيك رشد آماده ها بوده كه معمولا پدرت در ميومد تا درستش كني بر خلاف عكسي كه رو بسته اش بود و برخلاف تبليغاتي كه واسش ميشد ولي خوب اگر ميشد چي مييييشد.
يه جورايي شيرين يه جورايي تلخ و گس و البته هر از گاهي بي مزه يكسال گذشت. تو اين يكسال تونستم بهتر خودم رو بشناسم تونستم محكم تر روي پاي خودم به ايستم هر چند كه من متاسفانه اين مشكل رو با خودم داشتم و هنوز هم يك كمي دارم كه هميشه فكر ميكنم اگر كاري دارم انجام بيشتر از اينكه به خاطر تلاش و همت خودم بوده به علت پشتباني بقيه بوده ولي خوب كه نگاه كني ميبيني بقيه هميشه هوام رو داشتن ولي اين من بودم كه اون جوهره رو داشتم به قول حافظ عزيز كه ميگه گر نباشد انگشت سليماني چكار آيد از نگيني( فكر كنم اين بود شعرش) به هر حال ياد گرفتم كه چجوري بايد با مسائل جدي تر برخورد كرد و خلاصه اگر بگم هزاران تجربه و آموخته جديد دارم دروغ نيست .ولي ار همه اينها بهتر يه چيزي كه هميشه بهش ميبالم اون گذشته من هست با اينكه پر از موفقيت و شكست بوده، پر از اشتباه و درستي و البته راستي، پر از تجربه و خامي امروز ميبينم كه چقدر در زندگيم داره تاثير ميزاره به هرحال مهم اين هست كه الان از اون چيزي كه هستم خوشحالم البته راضي نيستم و هنوز خيلي راه دارم كه بهش برسم ولي وقتي ميبيني به اون سمتي كه دلت ميخواد داري ميري و تنها چيزي كه ميتونه تو رو باز بداره فقط خودتي و خودت، اون وقته كه درونت احساس آرامش ميكنه آخه ديگه تقريبا از خودت هم داري مطمئن ميشي.
با تمام اين چيز هايي كه بدست آوردم ولي خوب نميشه از اون چيزايي كه از دست دادم يا بهتر بگم اون چيزايي كه الان ندارمشون چشم پوشيد. دوپيازه آلو، عطر بهار نارنج و نسترن اون كوچه باحال و دراز خودمون ، عباس 11/7 و خلاصه همه چيزايي كه يه موقع بي خيال اما با لذت از كنارشون ميگذشتي اما اون چيزي كه بيشتر از همه فكر ميكنم به قول اينجايي ها ميس كردم خاطرهء نو ساختن با تمام انسان هاي دور و برم كه اونجا بودن هست اسم نميبرم چون واقعا زيادن از دوست هاي خوب عزيزم و خانواده اي كه هميشه دور هم بوديم و حتي اون كسايي كه فكر ميكنن من فراموششون كردم ولي نميدونن چقدر در قلب و روحم جا دارن به هر حال از اين متاسفم كه فعلا امكانش نيست كه بيشتر و بهتر باهاشون خاطره بسازم ولي خوب خوشحالم از اينكه خاطره يكي يكيشون تو قلبم هست و همين قلبم رو روشن نگه ميداره.
يكسال مثل برق گذشت ميدونم 10 سالش هم مثل باد ميگذره ولي اين رو هم ميدونم كه يه درخت ممكنه خاكش عوض بشه، ممكنه كه تناور تر بشه يا حتي مريض و نحيف، ممكنه شاخ و برگ كم و زياد بشه ولي ميوه اي كه ميده هيچوقت عوض نميشه.
دو قطره اشك اما يه دهن پر از لبخند از اونايي كه تمام دندون ها رو ميشه شمرد .


گوهر مخزن اسرار هم آن است كه بود
حقه مهر بدان مهر و نشان است كه بود.

                               

● آقا جاتون خالي واقعا ديشب اولين برنامه موسيقيم رو توي آمريكا اجرا كرديم و خدا رو شكر خيلي هم بد از كار در نيومد.برنامه به اين صورت بود كه 10 روز پيش به ما (من و دوستم فراز كه سنتور ميزنه) ميخوان يه برنامه موسيقي سنتي براي حمايت از زلزله زدگان بم بذارن ما هم خلاصه اند كار خير هستيم به همراه 3تا گروه نوازنده ديگه برنامه هاي جدا هركدوم حدود 20 دقيقه اجرا كرديم و فكر ميكنم برنامه ما هم چيز جالب و متفاوتي با بقيه از كار در اومد با بليت فروشي و مقدار پولي كه مردم داوطلبانه كمك كردن و همينطور كمك همسنگي كه پير اميديار كه فكر كنم معرف حضور همه باشه حدودا پول ساختن 30 خونه اينجوري كه برگزار كنندگان برنامه برنامه ريزي ميكنن دراومد.
برنامه جالبي بود مخصوصا اينكه اولا خيلي به خودم اميدوار شدم و ضمنا دوباره اون عشق به نوازندگيم كه يه مدتي زير خاكستر رفته بود داره مياد بالا.
فقط ديشب خيلي دلم ميخواست چند نفر اونجا بين جمعيت(سالن اون كليسايي كه توش برنامه داشتيم پر شده بود خلاف انتظارمون) باشن كه يكيش هم پدر و مادرم بودن.

                               

● عرض به حضورتون كه آقا اصلا اين مدتي كه ننوشته بودم اينقده وجدان درد داشتم كه نگو ولي خب واقعا هم وقت نبود هم اينكه يه مدتي سرما خورده بودم شديد و هم اين برنامه كنسرت و اسن حرفا خلاصه مجال نميداد كه بيام و چيزي بنويسم حالا هم كه امودم اينجا ميبينم چقدر نوشتن اصلا يادم رفته و چيز خاص بيشتري نميتونم بنويسم.فعلا تمام
                               

دعاي هفته:
-خدايا شكر كه تونستم در يك كار خيريه شركت كنم.
- بارالها كمك كن كه اين بلاگ رو حداقل هر هفته به روز كنم.
- بار الها كمك كن يه قسمت از بدنمون هيچ وقت گشاد نشه.

                               

........................................................................................