جريان زندگى من



February 28, 2003

● اينم علی الحساب داشته باشيد:
اگر اين لباسا واقعا ازشون استقبال بشه تو ايران و جلوشون رو هم نگيرن خيلی خوبه وا.

                               

● آقا این pc ما قاط زده ولی به امید خدا و کمک سعید عزیز به زودی می نویسم
                               

........................................................................................

February 23, 2003

● يكي از دوستاي خوبم برام يه دفعه زده بود كه آقا حواست باشه تو مطلبايي كه مينويسي خيلي از اينجا تعريف نكني كه ممكنه يه موقع دوستاي داخل كشورم ناراحت بشن يا مثلا فكر هنوز نرسيده اينجا جو گرفتتمون و اين حرفا ...و كه منم البته با اينكه هميشه سعي كردم اونچيزي كه دلم ميخواد رو بنويسم ولي اين نكته رو يه مقداري بهش توجه ميكردم ولي اين رو ديگه نميشه ازش گذشت و نگفت:
آقا فرض كنيد سر چهار راه زرگري شيراز چراغ قرمز خراب شده باشه و به صورت چشمك زن در بياد اون كي؟ دقيقا سر ساعت 1 ظهر كه همه دارن ميرن خونه هاشون و اصلا پليس راهنمايي رانندگي اي هم اونجا نباشه(هر چند كه بود و نبودش خيلي توفيري نداره)پيش خودتون در نظر بگيريد چه وضعيت خر تو خري خواهد شد.
حالا چيزي كه من ديروز ديدم اينجا اين بود كه توي يه خيابوني كه تقريبا شلوغيش رو ميشه با مثال بالا مقايسه كرد همچين اتفاقي افتاده بود ولي برعكس كشور عزيزمون حتي يه ماشين هم وسط چهارراه واينستاده(ترجمه واسه تهراني هاي عزيز يعني اينكه نه ايستاده بود)بود و همه به نوبت رعايت حق تقدم رو ميكردن و از هر طرف يه سري ماشين ميرفت و بعد پشت سري ها مي ايستادن و اجازه ميدادن طرف مقابل بره تازه اين وسط عابر هاي پياده هم با خيال راحت از سر چهارراه رد ميشدن. خلاصه سرتون رو درد نيارم قانون خيلي خوب چيزيه ولي از اون خوبتر عمل و باور داشتن بهش مهم هست

                               

● بعله چگونه در يك ديسكوتك مطمئن شويم برادر عزيزي كه روبرويمان نشسته و يا در حال رقص تكنو هست ازهموطنان عزيز خودمان است و به احتما زياد تا 20 سالگي هم ايران بوده.(ورژن كاليفرنيا)
آقا اول- قبل از اينكه وارد ديسكو شويد تعداد هاي پارك شده رو بشماريد و با احتمال 0% خطا حدس بزنيد كه حدود 90% تعداد ها پسر ايراني در ديسكو موجود است.(اگر بنز مدل بالا هم ديدي حدود 95% تعداد بنز ها هم هموطن بالاي 45 سال كه البته هنوز دلشان جوان است در ديسكو موجود ميباشد).
دوم- اگر در بدو ورود محيط تاريك بود و ديديد كه فقط تعداد اندكي آدم در اونجا هست ناااميد نشويد و تازه خوشحال باشيد كه تعداد ايراني ها زياد است.
سوم- بعد از اينكه چشمتان به تاريكي عادت كرد ميبينيد كه بعله تعداد افراد زياد هست ولي به علت اينكه همه لباس مشكي پوشيده اند قابل رويت نبوده اند.
چهارم- هر پسر ي كه سر تا پا تيپ مشكي زده احتمالا 95% ايراني هست.
پنجم- موهاي پسر مورد نظر را نظري بياندازيد و اگر ديديد در حال روغن چكيدن(روغن مو البته) و يا ژل چكيدن از سر مبارك هست درصد احتمال رو به 96% ارتقا بدين.
ششم- با ديدن موهاي بلند بسته شده و يا نيمه بلند بسته شده و بسته نشده(كه بزودي بسته خواهد شد)درصد احتمال رو ببريد رو 98%
هفتم- كت چرم (بلند، نيمه بلند،خلباني) درصد احتمال رو ميكنه 99%.
هشتم- ريش سوژه را نظري بياندازيد و اگر به صورت پرفسوري، بزي، و يا هر كدام از اين مدل هاي خوشگل بود درصد احتمالتون ميشه100%
نهم- دستبند طلا و مخصوصا نقره كه ديگه درصد احتمال رو ميبره روي 112%.
دهم- اگر طرف روي مبل لم داده و هم دستاشو و هم پاهاشو از هم باز كرده درصد احتمالتون ميشه121%
يازدهم- و اگر در موقع رقصيدن حواسش به دختري كه داره باهاش ميرقصه نيست و همينطور داره اطراف رو نگاه ميكنه ديگه 136% حدستون درسته.
بعله آقا حتما هم لازم نيست كه همه موارد بالا رو داشته باشه 4 مورد با هم كفايت ميكنه كه حدستون درست باشه.

                               

........................................................................................

February 21, 2003

● آقا چه كيفي ميده كه داييت از ايران بياد و ببيني دوستات واسه تولدت جلو جلو كادو فرستادن.
آبي ، ژيوار و نعيم عزيز ممنون از لطفتون

                               

ايشون هم يك عدد شيرازي ديگر
                               

درويش عزيز داره يه دوره جديد رو تو زندگي شروع ميكنه كه اميدوارم هر جا باشه مثل هميشه موفق باشه و بدونه كه يادش هستيم
                               

● آقا وقتي اخبار MTV هم درباره عراق و اينكه چرا ميخوان بهش حمله كنن برنامه پخش ميكنه يعني اينكه بالاخره يه خبرايي هست
                               

........................................................................................

February 20, 2003

● بعله آقا توي رديف وسط هواپيما كه 4تا صندلي داره نشستم، سمت راستم خالي بود و سمت چپم هم يه پسره بنگلادشي(فاميلشم مشرف بود) نشسته بود كه اتفاقا اونم داشت ميرفت آمريكا البته به مقصد فلوريدا اون طرفتر هم بعد از جاي خالي يه پسر موبور نشسته بود كه فقط من يه دفعه ازش يه كلمه ساري شنيدم اونم به اين خاطر كه گرفته بود تو صندلي خالي بينمون خوابيده بود و من خوردم بهش و اون هم فكر كرد كه چون دراز كشيده مزاحم من شده . ..همين.
آقا اين پسر بنگلادشيه آي ميخورد اصلا قبل از اينكه هواپيما پرواز كنه رفت از مهماندار شير و بيسكوئيت گرفت و مثل گاو افتاد روش و خورد، اصلا روي همون بليتش درخواست غذاي مخصوص و اضافه كرده بود و موقعي كه غذا ميدادن هم غذاي مخصوص رو گرفت و هم اوني كه به همه ميدادن خلاصه از اولش يا ميخورد يا خواب بود.
آقا جا همه خالي آي واسمون خوردني آوردن، اولش شام بهمون دادن(كه تازه دو نوع بود و ميتونستي انتخاب كني) بعد يه اسنكي آوردن (كه البته نفهميدم دقيقا چي توش بود)كه خودش اندازه يه شام بود بعد آب پرتقال با فكر كنم بيسكوئيت بهمون دادن و آخر سر هم صبحانه بهمون دادن(ساعت 7 صبح رسيديم لندن)و كل زمان پرواز هم7 ساعت بود حالا خودتون حساب كنيد هر از چه مدتي اين خوراكي ها رو بهمون ميدادن.(البته مهمان دارهايي كه بهمون تعارف ميكردن هم در باز شدن اشتها بي تاثير نبودنا)آقا جلوي هر صندلي اي پشت صندلي جلويي يه تلويزيون كوچيك كار گذاشته بودن(به غير از تلوزيون هاي بزرگي كه تو راهروها بود)كه قدرت خدا Touch screen بود و موقع بلند شدن و نشستن هواپيما با دو تا دوربين جلو و زير هواپيما رو بهت نشون ميداد(هر كدوم رو توي يه كانال جداگونه)در طول پرواز هم كه حدود 5يا 6 تا كانال تلوزيوني و 5يا 6تاكانال راديويي داشته كه ميتونستي انتخاب كني و فيلم و آواز و اين حرفا نگاه كني،يه كانالشم بازي تترس بود و يه كانال هم كه اطلاعات پرواز شامل ارتفاع و سرعت و مدت زمان مونده به مقصد رو نشون ميداد و همينطور روي نقشه مسير دقيق حركت رو نشون ميداد يادش به خير دقيقا طبق نقشه از روي شيراز رد شديم فكر كنم حدود ساعت هاي 3 شب بود و كلي ياد همه دوستام رو كردم همش به اين فكر بودم كه همتون خوابيديت و صبح ميخواين برين كوه و من اين بالا تو ابرا دارم سير ميكنم اونم نه اون ابري كه آبي و ياوه جون برام دست ميگرفتن يه ابر واقعي.
به هر حال بعد از 7 ساعت پرواز كه فقط يك ساعتش رو خوابيده بودم و بقيه اش هم يا داشتم فيلم نگاه ميكردم يا ميخوردم.راستي يه چيزي از خوردن بگم، يادتون هست هميشه تو سفرنامه هاي قبلي مينوشتم كه مثلا فلان جا از شرمندگي سفره در اومديم ولي اين دفعه با كمال تاسف بايد بگم كه سفره شرمندمون كرد و صبحانه آخري رو كه بهمون دادن نتونستم تا تهش بخورم(البته علت اصليش اين بود كه يه چيزي شبيه كتلت هاي خودمون هم توش گذاشته بودن كه نتونستم تا تهش بخورم از بس سنگين بود)
بالاخره رسيديم لندن و از هواپيما خارج شديم .تو قسمت گذرنامه خيلي شيك ازم پرسيد چقدر ميخواي بموني كه من گفتم حدود 4 ساعت و ويزا رو زد تو پاسم و رفتم اثاثيه رو گرفتم و رفتم قسمتي كه اتوبوس داشت واسه فرودگاه هيتروي و چون با هواپيماي امارات هم اومده بودم بليتش مجاني بود.اثاثيه رو بردم كنار اتوبوس و آقا راننده واسم گذاشت تو اتوبوس(آقا اگه نميدونستي فكر ميكردي مثلا رييس يه شركتي چيزي هست انقدر كه شيك لباس پوشيده بود)و بعد از چد دقيقه اتوبوس راه افتاد.در طول يك ساعتي كه تو اتوبوس بودم يه نم باروني ميزد و همين محيط اطراف مسير تا فرودگاه كه همش درخت و علفزار بود رو قشنگ تر كرده بود.
بالاخره رسيديم فردگاه هيترويت و تونستم محل كنترل بليت رو با يه بدبختي پيدا كنم و چشمتون روز بد نبينه آقا چه صفي بود(منم كه تو دبي اون بلاي دير رسيدن به سرم اومده بود آي ميترسيدم كه دير برسم) خلاصه وايسادم تو صف و يه دختر از اين چشم تنگ ها هم پشت سر من بود كه ديدم دو نفر از كاركنان اونجا واسه اينكه كارها سريعتر انجام بشه دارن همون توي صف بليت ها و پاسپورت ها رو چك ميكنن ميان جلو تا اينكه اون آقا هيكلمنده رسيد به من و پاسم رو گرفت و يه كمي پرسيد كه كجا ميري و از كجاي مياي و اين حرفا و يه دفعه گفت وايسا الان ميام و پاس من رو گرفت و رفت.منم در همون حال داشتم يكي از چمدون هام رو كه يه قسمتي از درزش پاره شده بود با سوزن و نخي(سوزن كه چه عرض كنم جوالدوز) كه حاج خانم واسه احتياط بهم داده بود ميدوختم (تو اين مدت اين دختر چشم تنگه هم فاصله اش رو با من يه متر كرده بود و يه جوري نگام ميكرد كه انگار مثلا الان ميخوام منفجرش كنم) كه آقاهه با اون همكارش كه اتفاقا ريشي هم بود و اگر تو خيابون ميديدش ميشد جاي افراد طالبان باهاش عكس گرفت اومدن و اون هيكله رفت و اون ريشي با من يه كمي صحبت كرد و گفت باهام بيا.......

                               

........................................................................................

February 18, 2003

سفرنامه:
روز آخري بود كه دبي بودم و قرار بود شب ساعت 2:45 پرواز كنم به طرف لندن كه از اونجا هم ديگه بريم ولايت يانكي ها.
صبح طبق معمول هر روز با حاج آقا رفتيم دفترشون و از اونجا اول رفتم دفتر هواپيمايي و بليتم رو گرفتم و كلي هم از آقاهه راهنمايي گرفتم (آخه توي لندن بايد از فرودگاه گتويك ميرفتم فرودگاه هيترويد و يه مقدار ميترسيدم كه نكنه يه دفعه اشتباهي برم اون هم با اين چمدون هاي سنگيني كه داشتم) و بعد باز پياده زدم راه.اين دفعه گفتم كه برم اونور آب آخه اون طرف هم يه مركز فروش لوازم كاپيوتر بود كه دلم ميخواست ببينمش و هم اينكه حاج آقا آدرس يه موزه رو بهم داده بود كه ميگفت نسبتا جالب هست و هم اينكه يه قايق سواري كرده باشم.
بعله با عبرا كه يه قايق هايي هست با ظرفيت حدود 20 نفر رفتيم اون طرف آب(از نزديكي ميدان جمال به ديره)كرايش هم فكر كنم 1.5 درهم بود.
اون طرف اولش كه پياده ميشدي يه جايي بود مثل بازار دست فروش ها كه اتفاقا چقدر هم ارزون بود جنساشون بعد پياده رفتم و رفتم تا رسيدم به مركزفروش كامپيوترهاشون كه اسمش فكر كنمPC Center بود كه البته چون من ظهر رسيده بودم مغازه هاش تعطيل بودن .همينطوري از پشت شيشه مغازه ها رو نگاه ميكردم كه يادم افتاد گشنمه همونجا طبقه پايينش پر از غذا فروشي بود كه گفتم برم غذاي چيني بخورم.
آقا چشمتون روز بد نبينه يه غذايي بود كه نگو و نپرس رشته+ يه چندتا تيكه كوچيك مرغ+سبزي جات شامل سيرو جوانه گندم و اين حرفا كه البته همش پخته شده بود(به قول اينجايي ها ياخ) خلاصه يه كمي خوردم و ديگه نتونستم بخورم و فقط نوشابه رو زدم تو رگ و به راه افتادم.
از اونجا رفتم يه فروشگاه ديگه كه اونجا هم تعطيل بود و همبنطور كه داشتم راه ميرفتم ديدم آقا يه مقدار پول درهم دارم كه ديگه به دردم نميخوره و بايد خرجشون كنم منم يه كاپشن توي فروشگاه جيوردانو ديدم بودم(آقا اونجا جيوردان سر هم چهارراهي يه شعبه داره)كه اصلا انگار ساخته بودنش كه با كفش خوشگلم بپوشمش(نامردا نه كه ديدن من از مدلشون خوشتيپ ترم و كاپشنه خيلي بهم مياد عكسش رو از تو سايتشون برداشتن) خلاصه رفتم و اون رو خريدم و زدم به راه كه ديدم يه لنج رو گذاشتن وسط يه ميدون و نزديكشم يه ساختمون قديمي هست كه فهميدم موزه هستش.آقا با 3 درهم رفتيم داخل و كلي چيز ياد گرفتيم از اينكه اين دبي حدود 200 سال هست كه يه عده درشش سكونت ميكنن و اينكه كي با كي جنگيد و از زير سلطه فلاني درش آورد و رسم و رسوم و نحوه زندگي و اين حرفا تا اسكلت هاي 2000 ساله اي كه از اونجا پيدا كرده بودن خلاصه جالب بود(البته واسه ما ها كه تو هر شهري ميريم يه اثر تاريخي هست خيلي جالب توجه نيست ولي خوب بد بنود)يه چيز جالبش اين بود كه تنها جايي كه ايراني نمي تونستي پيدا كني همين موزه بود.
آقا باز با عبرا برگشتم پيش حاجي كه حاج خانم اومدن دنبالم رفتيم بازار ماهي فروش هاي اونجا رو هم ديدم.واي واي كه آدم دلش ميخواست اين ماهي و ميگو و خرچنگ و خلاصه كلي جونورهاي درياي ديگه رو همونجا كباب كنه و بخوره از بس تازه بودن و از بس اونجا تميز بود(نميدونم بازار ماهي آباداني ها رو يادتون هست كه قبلا نزديك دروازه اصفهان بود آدم اونجا كه ميرفت ميخواست خفه بشه)به هرحال بعد هم رفتيم منزل و يه حمام و گرفتم و ريشي زديم و جاتون خالي شام هم نون و پنير و سبزي با نون سنگك كه آخ كه چه خوشمزه بود و لباس پوشيديم و حاج خانم رسوندنم فرودگاه.
آقا يك دل پيچه اي گرفته بودم كه نگو.
اونجا بار ها رو تحويل دادم و خانمه گفت كه ساعت 2:30 دم در گيت 7 باش منم گفتم چشم.
حدود يك ساعتي وقت داشتم واسه همين گرفتم نشستم كه يك كم خستگيم در بره.يكي دوبار هم رفتم ببينم اين گيت 7 كجاست كه بعدا گم نكنم ولي هر چي ميگشتم ميديدم همونجايي كه هستم گيت 7 هست و منم خيالم راحت شد كه همينجاست كه نشستم.
تا اينكه ديدم ساعت 1:45 هست و راه افتادم كه برم كه ديدم آقاهه ميگه آره گيت 7 واسه سوار شدن رو ميخواي منم گفتم آره اوشون هم گفتن برو آخر اين سالن و مستقيم برو جلومنم رفتم اونجا بعد از بازرسي رفتيم يه قسمت ديگه خلاصه بعد از كلي بالا و پايين رفتن تازه رسيدم يه قسمتبازار توي فرودگاه كه جنساش خيلي ارزون هست و من هم كه هنوز يه مقدار درهم داشتم و از اونجا كه ميخواستم تا درهم آخرش رو خرج كنم رفتم توي يه مغازه و يه افترشيو و يه شكلات از اينا كه مغز مشروبي هست و يه شكلات ديگه خريدم و كلي هم معطل شدم چون ميخواستم دقيقا چيزايي كه ميخرم اندازه پولم بشه يه مقدار هم دنبال خميردندون بودم كه پيدا نكردم.آقا يه دفعه نگاه كردم دبدم اي واي ساعت 2:45 هست(دقيقا ساعت پروازم) آقا از پله ها رفتم بالاكه ديدم زده گيت شماره فلان مستقيم(از بس حول بودم شماره ها رو دقت نكردم)آقا با يه چمدون سنگين و يه كيف كولي سنگين اينهو بلانسبت سگ ميدويدم كه برسم به گيت هفت بعد حدود 5 دقيقه دويدن(آخه آقاي امارات چرا اينقده فرودگاهتون بزرگه) ديدم اي واي شماره ها از 12 همينطوري داره زياد ميشه و من رسيده بودم به 22 كه فهميدم راه رو اشتباهي اومدم آقا اون راه رو برگشتم و از طرف خلافش رفتم و بالاخره رسيدم به گيت 7 كه خانم مهربون مسئول اونجا گفت مسافر اينجايي منم سرم رو به نشونه بله تكون دادم آخه نفسم در نمي اومد كه بخوام حرف بزنم حالا اين وسط مامور حفاظت هاي اونجا از اينكه ديدن من داشتم ميدويدم جا خورده بودن و 3 نفري ريخته بودن رو سر من كه ها كجا ميخواي بري و اين حرفا.يكيشون پاسپورتم رو نگاه مي كرد اون يكي هم گير داده بود چرا دير اومدي وقتي گفتم داشتم تو قسمت شاپينگ ميگشتم چشاش گرد شد و گفت خوب مگه چي مي خريدي كه چيزايي كه خريده بودم و نشونش دادم بعد يكي ديگه گفت چرا پاست تا خورده كه گفتم حتما تو جيبم اينجوري شده و آقا خلاصه اينقده سئوال پيچمون كردن كه نگو واسه چي داري ميري آمريكا و اين حرفا بعد هم گفتن بشين و پاسم رو بردن و بعد لز چند دقيقه اومدن و با سلام صلوات سوار هواپيما شديم (آقا يه نفر از من دير تر رسيد) و تيك آف.

                               

● آقا يه شيرازي ديگه كه لطف داشته و يك قطعه شعر هم واسه من و يكي ديگه از دوستانش توي بلاگش نوشته (ممنون)ولي متاسفانه من تازه ايشون رو پيدا كردم.
ايشون هم يك شيرازي ديگه.
و همينطور ايشون
ايشون هم با اينكه مدتي شيراز نبوده ولي حسابي دلش رو تو شيراز جا گذاشته،البته دليلش رو از خودش بپرسين.;-)

                               

● بزودي از سري درس هاي تبار شناسي تقديم ميكنم:
چگونه يه پسر ايراني را در يك جشن،ديسكو،بار يا هر محل كوفت و زهرمار ديگه اي(اعم از ايراني يا خارجي)بشناسيم؟

                               

........................................................................................

February 15, 2003

● بعله، از خواب بيدار شديم و طبق معمول با حاج آقا رفتم دفترشون از اونجا هم راه افتادم و پياده زدم به راه.حاج آقا ميگفت كه حتما برو و سيتي سنتر كه يكي از مراكز تجاري هست رو ببين منم تعريفش رو خيلي شنيده بودم.از ميدان جمال تا سيتي سنتر حدود 20 دقيقه پياده روي داشت كه من هم ترجيح دادم پياده برم تا بهتر محيط رو ببينم.توي راه كه ميرفتم خيلي واسم نحوه كشت و آبياري فضاي شبز اونجا جالب بود. تا اينكه بالاخره به سيتي سنتر رسيدم آقا عجب مغازه هايي، عجب فروشنده هايي و البته عجب خريدارهايي.اونجا پر بود از هر چيزي كه بخواي بخري از قطعات الكترونيك تا لباس و نوار ولوازم آرايش.جاتون خالي نهار رو هم همونجا زديم تو رگ اونم چي؟ كباب حلبي.جالب اينكه به آقاي صندوق دار كباب فروشي كلي با لهجه آمريكايي(كه نشون بدم انگليسيم خوبه)گفتم كباب حلبي مي خوام بعد كه بقيه پول رو بهم داد به فارسي گفت يه چند دقيقه طول ميكشه تا درست بشه.
جالب اين بود كه تا دلتون بخواد اونجا درخت كريسمس و اين جنگ.ل پنگولاي كريسمس رو به در و ديوار آويزون كرده بودن.بعد از سيتي سنتر دوباره برگشتم به ميدان جمال البته اين دفعه گفتم با اتوبوس برم كه هم خسته نشم و هم دلم ميخواست سوار اتوبوس هاي اونجا بشم و ببينم چجوري هستن، توي استگاه اتوبوس وايساده بوديم كه آقا ديدم يه دونه از اين تاكسي شخصيا(فكر كنم طرف يا افغاني بود يا بلوچ پاكستاني) ول كن نيست و هي ويساده و بوق ميزنه خواستم بهش بگم مگه خودت پدر و برادر نداري كه يهو گفت ميدان جمال 3 درهم ميبرم و ما هم از خدا خواسته سوار شديم و رفتيم، دوباره به كافي نت يه سر زدم و بعد هم به اتفاق حاج آقا عازم منزلشون شديم.آقا جاتون خالي شام ماهي درست كرده بودن چه ماهي اي خيلي خوشمزه بود.........و دوباره خواب به سراغمان آمد، آمدني.
(عكس هاي سفرنامه دبي رو به زودي در يك مجموعه كامل تقديم ميكنم)

                               

● اينطور كه معلومه به اون ليست امضا كنندگان نامه پاييني بايد خيلي ها رو اضافه كنم.
                               

● آقا يه نفر محض رضاي خدا پسوورد فتوشاپ 7 رو به من بگه.
                               

........................................................................................

February 11, 2003

● اين هم سه تا شيراز جديد:
ماجراهاي من و نقاب كه البته خيلي وقت پيش هخ يه بلاگ راه انداخته بود كه من از اون بيشتر خوشم ميومد.
بچه هاي شاسگول،بچه هاي ديونه،پسر هاي ديوونه من كه نفهميدم آخر اسم اين بلاگ چي بود ولي به هر حال بلاگش جالبه.
نسيم محبت هم كه البته فعلا داره با فونت انگليسي مينويسه

                               

● آقا اينجا فروشگاه ها پر شده از قلب و بادكنك و گل سرخ و اين حرفا، يعني اينكه والنتاين هست.ما هم كه تو همون ايرانش الحمدالله والنتاين نداشتيم ديگه چه برسه به اينجا مملكت غربت (اگر هم داشتم عمرا از اين سوسول بازيا در مي آوردم و هديه واسه والنتاين مي خريدم).به هر حال :
بدينوسيله امضا كنندگان زيربا حفظ مواضع اصولي خود كه هرگز از ارزش هاي خود حتي اگر بفهمند كه غلط بوده كوتاه نمي آيند و با اعتقاد به اين مثل قديمي مرغ يك پا داردو با توجه به اينكه چيزي به والنتاين نمونده و فكر هم نميكنيم اين اطلاعيه حداقل واسه امسال فايده اي داشته باشه ولي خوب تيري در تاريكي، اعلام ميدارند كه((آقا ،خانم يه نفر بياد والنتاين من بشه ))
با تشكر فراوان(خدا عوضتون بده)
خاطره و باربد


خاطره يكي از دوستاي خوبم هست و اينجانب تائيدش ميكنم(كي من رو تائيد ميكنه؟)

                               

● صبح از خواب بيدار شديم و بعد از صبحانه با حاج آقا رفتيم محل كارشون كه توي يه طبقه 16 يه برج نزديك ميدان جمال عبدالناصر بود.از اونجا هم با دفتر هواپيمايي تماس گرفتم و رفتم دفتر هواپيمايي واسه بليت آمريكا.اتفاقا توي آژانس هواپيمايي يه ايراني بود كه خيلي كمك كرد و تونست هم قيمت خيلي مناسب و هم هواپيمايي خوبي رو واسم جور كنه.
ظهر اون روز هم جاتون خالي رفتم و شاورما كه يه چيزي تو مايه هااي كباب تركي خودمون ولي با نون عربي و مخلفات هست خوردم كه خوشمزه بود(اگر خواستين بخورين مرغش بهتر از گوشتش هست)به هر حال بعد از نهار هم كه تو همون ميدون جمال عبد الناصر گشتم و تقريبا همه جاش رو بلد شدم(اگر كسي آدرس جايي رو خواست در خدمتيم)اونجا هم تا دلتون بخواد مغازه دار ايراني هست و همينطور خريدار ايراني. نميدونم چرا ايراني ها حتي اگر حرف هم نزنن قيافه هاشون معلومه(البته ميدونما چه زن و چه مرد ولي نميشه گفت)خلاصه بعد از كلي گشتن و بجايي نرسيدن يه كافي نت پيدا كردم و يه كم هم با بعضي از دوستام چتيدم و همشون چت كردن تا اينكه تقريبا شب شد و حاج خانم اومد دفتر دنبالم(آخه حاج آقا جلسه داشت و دير ميومد خونه)و رفتيم خونه.(آقا جاتون خالي خونشون انقدر واسه مهمون راحت بود كه نگو اصلا سبك خونه هاي اونجا اينطوريه كه يه اتاق جدا و مستقل واسه مهمون دارن و مهمون كاملا از خود خونه جاش مستقل هست) و خوابيدم.

                               

● به زودي يك فيلم سراسر خنده و هيجان به بازيگري خودم و البته دوستام و با حضور آبجي محترمه بر روي شبكه جهاني و خوب و ماماني اينترنيت قرار خواهد گرفت پس منتظر باشيد.
                               

........................................................................................

February 08, 2003

● با اين بلاگ خيلي حال ميكنم مخصوصا با گزارش هايي كه الان داره از كردستان عراق ميفرسته.
                               

● آقا اينجا يه وضع خنده داري شده كه نگو و نپرس.از ديروز اينجا اعلام كردن كه وضعيت امنيتي يه درجه افزايش يافته و نارنجي هست(كلا 5 حالت امنيتي داره اينجا سبز،آبي،زرد،نارنجي وقرمز)يعني اينكه حواستون به خودتون باشه كه امكان حمله تروريستي هست.به خدا اينا خيلي خل تشريف دارن اصلا يه دفعه بدون هيچ مقدمه اي و بدون هيچ اتفاقي اين رو اعلام كردن تا مردم بدبخت رو بترسونن كه اگر جنگ رو شروع كردن كسي اعتراض نكنه(شديدا هم بوي جنگ مياد اينجا از قيمت بنزين كه گرون شده تا برنامه هاي تلوزيوني)يه چيز جالب اينكه ديشب توي يه برنامه وزير امنيت داخلي رو آورده بود وخبرنگاره حسابي پيچونده بودش كه چرا وضعيت نارنجي اعلام كردين چون در اين حالت بايد تمام ادارات و پليس و فرودگاه ها و اتش نشاني ها وضعيت خودشون رو تطبيق بدن با شرايط جديد در حالي كه با اين وضع اقتصاد اونا بودجه اي واسه اينكار ندارن(الان آمريكا از نظر وضع بودجه بدترين وضعيت رو در طي 40 سال گذشته داره.لينك از حسين درخشان)خود بوش هم اينروزا هرچي مياد تو تلوزيون بيشتر مثل اين قلدرها هست كه دارن واسه يه نفر شاخ و شونه ميكشنا اينجوري شده فقط مونده مثلا تو تلوزيون دو تا فحش آبدار به صدام بده و بگه نامرد پدرت رو در ميارم.
                               

● اگرميخواين يه گوشه از طرز فكر وعمل جوونهاي اينجا دستتون بياد(از نظر روابط دختر و پسر) نتايج يه نظر سنجي رو اينجا ببينيد(لينك از حسين درخشان)
                               

● وقتي ميخواين يه حرفي بزنيد يا يه مطلبي بنويسيد فقط يك دقيقه فكر كنيد به اون.نا سلامتي هرچي باشه توي شهري كه به شهر علم و ادب معروف هست دارين زندگي ميكنيد.
خجالت هم خوب چيزيه.

                               

........................................................................................

February 06, 2003

● بعله تا اينجا رسيديم كه با آقاي پليس رفتم تو دفترشون و اما بعد....
پليسه پاسپورت من رو داد به يكي از اين عرب ها و يه چند تا سئوال كرد كه از كجا اومدي و اسمت چيه و اين حرفا و بعد گفت بيرون بشين من هم رفتم بيرون نشستم كه ديدم داره صدام ميكنه دوباره رفتم داخل وباز هم چند تا سئوال پرسيد و گفت آيا مدرك ديگه اي كه ثابت كنه آمريكايي هستي داري كه نشون بدي من هم كپي گواهي تولد و اصل شماره مليتم رو بهش نشون دادم.بهم گفتن بفرما بشين تا اينكه ديدم يه نفر ديگه اومد داخل كه رئيسشون بود پاسم رو دادن به اون و چندتا سئوال هم اون كرد و كلي هم پاسم رو نگاه كرد(يه مسئله اي هم كه بود اين بود كه عكس پاسپورتم مال زمان جوونيا بود و من يه مقداري تغيير كرده بودم) و بعد گفت پاسپورت ايرانيت رو بده و وقتي اون رو نگاه كرد بهم پسش داد و گفت پاشو بيا(اينو بگم كه خيلي با احترام باهام برخورد كردن)و تا برسيم به كنتور ورود بهم گفت هرجا رفتي گذرنامه ايرانيت رو نشون نده و فقط همون آمريكايي رو نشون بده من هم مثل پسر خوب گفتم چشم بعد هم خودش يه ويزا يك ماهه زد تو پاسم و گفت بفرما.
از قسمت بار كه اومدم بيرون اولين كاري كه كردم اين بود كه زنگ زدم به حاج خانم و گفتم كه من ريسدم و حالا چكار كنم كه اوشون هم با اينكه گرفتار بود گفت وايسا الان ميام دنبالت، بعد يه كرات تلفن خريدم و زنگ زدم به بابا و مامان كه آقا من صحيح و سالم رسيدم.
آقا توي همون فرودگاه هنوز هيچي نشده فهميدم كه چرا اينقده هركي ميره دبي از روسهاش تعريف ميكنه.
حاج خانم اومدن دنبالم و رفتيم به سمت منزلشون و بعد از يك حمام ديدم به به چمدوناي عزيزم كه شش ماه بود وسايلم توش بود و خونه حاج خانم اينها گذاشته بوديم رو واسم آوردن(از بس هول بوديم وشايلم رو زودتر فرستاده بودم) بعد از اينكه لباسام رو نگاه كردم و كلي ذوقشون كردم حاج خانم گفت من دارم ميرم دنبال پسرم توي يكي از اين مركز خريد صحرا اگر خسته نيستي بيا بريم كه من هم با كله پاشدم رفتم.توي راه هم زنگ زديم به يك آژانس واسه تهيه بليت آمريكا كه گفت فردا بيا آژانس.
شب هم حاج آقا از دفتر اومد خونه و چشممون به جمال اوشون هم روشن شد و بعد از سلام و احوال پرسي ديدم كه يكي از خدمه هاشون(كلفت)واسم رختخواب آورد كه بخوابم و من هم گرفتم خوابيدم

                               

● عزيزم نميدوني چقدر دلم واست تنگ شده .مني كه نميتونستم ازت جدا بشم مني كه هيچ كدوم رو به تو ترجيح نميدادم، مني كه حتي اگه چند روز مسافرت ميرفتم دلم واست يه ذره ميشد. يادته بعضي از مسافرت ها با اينكه همه يه جوري نگام ميكردن تو رو هم ميبردم باهات.يادته چند بار كه مسافرت بودم و ديدم بابا اينها تو رو بدون خبر همراه آوردن چقدر خوشحال شدم. پس بدون كه اين مدت چي كشيدم.روزهاي اولي كه اومده بودم خواهر عزيزم يه دونه مثل تو رو واسم در نظر گرفته بود و حتي همون روز اول كه رسيدم اينجا آورده بودش خونه من هم به خيال اينكه همه مثل تو هستن چيزي نگفتم ولي همون شب اول فهميدم تو يه چيز ديگه بودي واسه همين ردش كردم رفت.
چه شبايي كه با تو نگذروندم، يادته بعضي وقتا مامانم بدون اطلاع من روپوشت رو ميشست چقدر ناراحت ميشدم.
عزيزم ولي ديگه چه ميشه كرد من كه نميتونستم تو رو همرام بيارم، تحملم هم آخه يه حدي هست به هر حال بايد بهت بگم تو هميشه در قلب من هستي. عزيزم اين بالش جديدي كه خريدم مثل تو نيست ولي خوب اينهم خوبه و يواش يواش بهش عادت ميكنم، عزيزم به يادت هستم، مواظب خودت باش

                               

........................................................................................

February 04, 2003

انتگرال يه بلاگ شيرازي ديگست كه خيلي از نوشته هاش و كلا بلاگش خوشم اومد.
                               

● هرهرهرهر، رو آب بخندي ديروز رفتم به كوري چشم دشمنا گواهينامه ام رو گرفتم، فعلا يه پته دادن دستم به جاي كارتش تا موقعي كه كارت گواهينامه ام بياد.
                               

● و تو چه داني كه شكيرا چيست؟
تا نشنيده اي و البته تا نديده اي!
آقا جاتون خالي يك شنبه شب رفتيم كنسرت دارنده نرمترين كمر و بدن دو عالم بانو شكيرا. هر چند كه خيلي دور بوديم ولي جاتون خالي خوش گذشت از بس برنامش شاد بود و چقدر اينا واسه كنسرتاشون خرج ميكنن ، از نور بگير تا دكور و صدا برداري و همه اين چيزا. چقدر هم آب و حوا خوب بود اونجا فقط اينو بگم الان زمستون هسا اينجا اينطوري بود واي كه اگر تابستون بود چي ميشد.(عكس پاييني رو هم خودم گرفتم هر چند كه ممنوع بود ونميذاشتن دوربين ببري داخل ولي خوب نميدونن داداش ما اينكاره ايم.روعكس كليك كنيد تا بزرگش رو ببينيد)



                               

سفرنامه:
بعله، گفت پول رو كجا واريز كردي منم گفتم شيراز يه نگاهي به من كرد و گذرنامه رو داد بهم از قسمت بازرسي هم رد شديم و تو قسمت انتظار نشستيم تا در رو باز كنن و بريم سوار هواپيما بشيم.قبل از قسمت كنترل گذرنامه همش فكر ميكردم همه چيز تو همون 10 ثانيه كنترل گذرنامه هست و اگر اون تموم بشه ديگه مشكلي نيست و ديگه بعدش نگراني نداره ولي بعد كه مجبور شديم حدود 40 دقيقه منتظر بمونيم تا سوار هواپيما بشيم مثل 40 ساعت به من گذشت و همش ميگفتم كه الان هست كه اسمم رو صدا كنن و بگن بيا اينور كارت داريم يه دفعه هم كه بلندگو روشن شد و اسم كوچيكم رو صدا زد و من گفتم اي ددم واي كه همه چيز خراب شد ولي بعد ديدم فاميل كس ديگه اي رو گفت آقا دردسرتون ندم اينقدر استرس داشتم كه با اينكه داشتم از دلدرد ناشي از گلاب به روتون ميمردم پا نميشدم برم دستشويي.يه دفعه هم كه ديدم يه آقايي موبايل به گوش داره تو مسافرها حركت ميكنه و دنبال يه كسي ميگرده و منم داشتم نگاش ميكردم كه ديدم داره تو قسمت بالكن بالاي قسمت انتظار نگاه ميكنه و بعد هم ديدم هي به قسمتي كه من هستم اشاره ميكنه برگشتم بالا نگاه كردم كه ديدم پدر گرامي دارن با ايما و اشاره يه چيزي ميگن و منم هي واسشون باي باي ميكردم كه يه دفعه فهميدم انگار يه جورايي دارن با موبايل هم صحبت يكنن و نگو داشتن با همون آقاهه صحبت ميكردن خلاصه بهم فهموندن كه گوشي رو بگير، و باهاشون صحبت كردم.بعدشم شوهر عمه ام بهم زنگ زد (كارهاي رفتنم رو همين شوهر عمه ام انجام داد واسم)و اونم يه احوال پرسي كرد و سفارش هاي لازم رو واسه دبي بهم كرد.
آقا هرچي بخوام بهتون بگم تو اون لحظات از دلهره به من چي گذشت بازهم زبان و كلام از گفتنش عاجز هست خلاصه اش اينكه بالاخره در رو باز كردن و همه آدما همچون گوسپنداني بي چوپان به سمت در خروجي حمله كردن و بعد هم پياده رفتيم طرف هواپيما و سوار شديم اونجا هم حدود 15 دقيقه نشستيم كه من هنوز دلهره داشتم و بالاخره هواپيما حركت كرد.آقا نميدونيد آدم ماشين خودش رو از ارتفاع بالا ببينه چه حالي ميده.
حدود يك ساعت پرواز به دبي طول كشيد همش فكر ميكردم تو هواپيما كه بشينم اشكم در بياد ولي انقدر خوشحال بودم و انقدر دلهره داشتم و انقدر گيج بودم كه گفتم خوب فعلا ولش كن تا بعد.
توي هواپيما دو تا روس بقل دستم نشسته بودن كه لامصب نميدونم چه مشروبي خورده بودن كه از بوي الكلش داشتم مست ميشدم.راستي يادم رفت، آقا يه نهار خوبي هم بهمون دادن تو طياره كه كلي بهم چسبيد.بعد از حدود 1 ساعت و ربع بود كه خاك امارات معلوم شد و چيزي نگذشت كه شهر دبي هم معلوم شد و هواپيما روي زمين نشست(آقا از اون بالا اينقدر اين خيابونا و خونه ها گل و چمن داشت كه م نمونده بودم اينا تو اين گرما چجوري گل ميكارن) و از هواپيما خارج شديم و سوار اتوبوس شديم كه ما رو ببره به سمت محل خروج كه ديديم تا اتوبوس راه افتاد ايستاد تو دلم گفتم اي بابا نكنه پنچر شد كه ديديم نه آقا اتوبوس واسه يه فاصله 20 متري سوارمون كرده بوده.
اونجا كه وارد شديم يه عده بايد ميرفتن و ويزا هاشون رو ميگرفتن از يه جاي مخصوص ولي من چون ميخواستم با پاسپورت آمريكاييم وارد دبي بشم احتياجي به ويزا نداشتم واسه همين مستقيم رفتم تو قسمت ورود مسافر.
شانسم افتاد به يه زن كه معلوم بود تازه كار هست پاس رو بهش دادم و يه نگاهي به من كرد و يه نگاهي به پاسم و گفت از كجا اومدي منم گفتم از بوشهر بعد برگشت به همكارش يه چيزي به عربي بلغور كرد و پاسم رو به اون نشون داد و گفت چرا مهر خروج نداره كه گفتم من با پاس ايراني خارج شدم ولي ميخوام با پاس آمريكايي وارد بشم كه هي من و من كرد و آخرش پليش انتظامات اونجا رو صدا زد و يه چيزي به عربي بهش گفت و آقا پليسه هم به من گفت همرام بيا......

                               

● كاشكي ميشد غذا ها رو فقط بو كرد و نخورد اينجوري هيچوقت از غذا سير نميشديم
                               

........................................................................................