جريان زندگى من



February 04, 2003

سفرنامه:
بعله، گفت پول رو كجا واريز كردي منم گفتم شيراز يه نگاهي به من كرد و گذرنامه رو داد بهم از قسمت بازرسي هم رد شديم و تو قسمت انتظار نشستيم تا در رو باز كنن و بريم سوار هواپيما بشيم.قبل از قسمت كنترل گذرنامه همش فكر ميكردم همه چيز تو همون 10 ثانيه كنترل گذرنامه هست و اگر اون تموم بشه ديگه مشكلي نيست و ديگه بعدش نگراني نداره ولي بعد كه مجبور شديم حدود 40 دقيقه منتظر بمونيم تا سوار هواپيما بشيم مثل 40 ساعت به من گذشت و همش ميگفتم كه الان هست كه اسمم رو صدا كنن و بگن بيا اينور كارت داريم يه دفعه هم كه بلندگو روشن شد و اسم كوچيكم رو صدا زد و من گفتم اي ددم واي كه همه چيز خراب شد ولي بعد ديدم فاميل كس ديگه اي رو گفت آقا دردسرتون ندم اينقدر استرس داشتم كه با اينكه داشتم از دلدرد ناشي از گلاب به روتون ميمردم پا نميشدم برم دستشويي.يه دفعه هم كه ديدم يه آقايي موبايل به گوش داره تو مسافرها حركت ميكنه و دنبال يه كسي ميگرده و منم داشتم نگاش ميكردم كه ديدم داره تو قسمت بالكن بالاي قسمت انتظار نگاه ميكنه و بعد هم ديدم هي به قسمتي كه من هستم اشاره ميكنه برگشتم بالا نگاه كردم كه ديدم پدر گرامي دارن با ايما و اشاره يه چيزي ميگن و منم هي واسشون باي باي ميكردم كه يه دفعه فهميدم انگار يه جورايي دارن با موبايل هم صحبت يكنن و نگو داشتن با همون آقاهه صحبت ميكردن خلاصه بهم فهموندن كه گوشي رو بگير، و باهاشون صحبت كردم.بعدشم شوهر عمه ام بهم زنگ زد (كارهاي رفتنم رو همين شوهر عمه ام انجام داد واسم)و اونم يه احوال پرسي كرد و سفارش هاي لازم رو واسه دبي بهم كرد.
آقا هرچي بخوام بهتون بگم تو اون لحظات از دلهره به من چي گذشت بازهم زبان و كلام از گفتنش عاجز هست خلاصه اش اينكه بالاخره در رو باز كردن و همه آدما همچون گوسپنداني بي چوپان به سمت در خروجي حمله كردن و بعد هم پياده رفتيم طرف هواپيما و سوار شديم اونجا هم حدود 15 دقيقه نشستيم كه من هنوز دلهره داشتم و بالاخره هواپيما حركت كرد.آقا نميدونيد آدم ماشين خودش رو از ارتفاع بالا ببينه چه حالي ميده.
حدود يك ساعت پرواز به دبي طول كشيد همش فكر ميكردم تو هواپيما كه بشينم اشكم در بياد ولي انقدر خوشحال بودم و انقدر دلهره داشتم و انقدر گيج بودم كه گفتم خوب فعلا ولش كن تا بعد.
توي هواپيما دو تا روس بقل دستم نشسته بودن كه لامصب نميدونم چه مشروبي خورده بودن كه از بوي الكلش داشتم مست ميشدم.راستي يادم رفت، آقا يه نهار خوبي هم بهمون دادن تو طياره كه كلي بهم چسبيد.بعد از حدود 1 ساعت و ربع بود كه خاك امارات معلوم شد و چيزي نگذشت كه شهر دبي هم معلوم شد و هواپيما روي زمين نشست(آقا از اون بالا اينقدر اين خيابونا و خونه ها گل و چمن داشت كه م نمونده بودم اينا تو اين گرما چجوري گل ميكارن) و از هواپيما خارج شديم و سوار اتوبوس شديم كه ما رو ببره به سمت محل خروج كه ديديم تا اتوبوس راه افتاد ايستاد تو دلم گفتم اي بابا نكنه پنچر شد كه ديديم نه آقا اتوبوس واسه يه فاصله 20 متري سوارمون كرده بوده.
اونجا كه وارد شديم يه عده بايد ميرفتن و ويزا هاشون رو ميگرفتن از يه جاي مخصوص ولي من چون ميخواستم با پاسپورت آمريكاييم وارد دبي بشم احتياجي به ويزا نداشتم واسه همين مستقيم رفتم تو قسمت ورود مسافر.
شانسم افتاد به يه زن كه معلوم بود تازه كار هست پاس رو بهش دادم و يه نگاهي به من كرد و يه نگاهي به پاسم و گفت از كجا اومدي منم گفتم از بوشهر بعد برگشت به همكارش يه چيزي به عربي بلغور كرد و پاسم رو به اون نشون داد و گفت چرا مهر خروج نداره كه گفتم من با پاس ايراني خارج شدم ولي ميخوام با پاس آمريكايي وارد بشم كه هي من و من كرد و آخرش پليش انتظامات اونجا رو صدا زد و يه چيزي به عربي بهش گفت و آقا پليسه هم به من گفت همرام بيا......

                               

........................................................................................