| |
جريان زندگى من |
February 20, 2003
● بعله آقا توي رديف وسط هواپيما كه 4تا صندلي داره نشستم، سمت راستم خالي بود و سمت چپم هم يه پسره بنگلادشي(فاميلشم مشرف بود) نشسته بود كه اتفاقا اونم داشت ميرفت آمريكا البته به مقصد فلوريدا اون طرفتر هم بعد از جاي خالي يه پسر موبور نشسته بود كه فقط من يه دفعه ازش يه كلمه ساري شنيدم اونم به اين خاطر كه گرفته بود تو صندلي خالي بينمون خوابيده بود و من خوردم بهش و اون هم فكر كرد كه چون دراز كشيده مزاحم من شده . ..همين.
........................................................................................آقا اين پسر بنگلادشيه آي ميخورد اصلا قبل از اينكه هواپيما پرواز كنه رفت از مهماندار شير و بيسكوئيت گرفت و مثل گاو افتاد روش و خورد، اصلا روي همون بليتش درخواست غذاي مخصوص و اضافه كرده بود و موقعي كه غذا ميدادن هم غذاي مخصوص رو گرفت و هم اوني كه به همه ميدادن خلاصه از اولش يا ميخورد يا خواب بود. آقا جا همه خالي آي واسمون خوردني آوردن، اولش شام بهمون دادن(كه تازه دو نوع بود و ميتونستي انتخاب كني) بعد يه اسنكي آوردن (كه البته نفهميدم دقيقا چي توش بود)كه خودش اندازه يه شام بود بعد آب پرتقال با فكر كنم بيسكوئيت بهمون دادن و آخر سر هم صبحانه بهمون دادن(ساعت 7 صبح رسيديم لندن)و كل زمان پرواز هم7 ساعت بود حالا خودتون حساب كنيد هر از چه مدتي اين خوراكي ها رو بهمون ميدادن.(البته مهمان دارهايي كه بهمون تعارف ميكردن هم در باز شدن اشتها بي تاثير نبودنا)آقا جلوي هر صندلي اي پشت صندلي جلويي يه تلويزيون كوچيك كار گذاشته بودن(به غير از تلوزيون هاي بزرگي كه تو راهروها بود)كه قدرت خدا Touch screen بود و موقع بلند شدن و نشستن هواپيما با دو تا دوربين جلو و زير هواپيما رو بهت نشون ميداد(هر كدوم رو توي يه كانال جداگونه)در طول پرواز هم كه حدود 5يا 6 تا كانال تلوزيوني و 5يا 6تاكانال راديويي داشته كه ميتونستي انتخاب كني و فيلم و آواز و اين حرفا نگاه كني،يه كانالشم بازي تترس بود و يه كانال هم كه اطلاعات پرواز شامل ارتفاع و سرعت و مدت زمان مونده به مقصد رو نشون ميداد و همينطور روي نقشه مسير دقيق حركت رو نشون ميداد يادش به خير دقيقا طبق نقشه از روي شيراز رد شديم فكر كنم حدود ساعت هاي 3 شب بود و كلي ياد همه دوستام رو كردم همش به اين فكر بودم كه همتون خوابيديت و صبح ميخواين برين كوه و من اين بالا تو ابرا دارم سير ميكنم اونم نه اون ابري كه آبي و ياوه جون برام دست ميگرفتن يه ابر واقعي. به هر حال بعد از 7 ساعت پرواز كه فقط يك ساعتش رو خوابيده بودم و بقيه اش هم يا داشتم فيلم نگاه ميكردم يا ميخوردم.راستي يه چيزي از خوردن بگم، يادتون هست هميشه تو سفرنامه هاي قبلي مينوشتم كه مثلا فلان جا از شرمندگي سفره در اومديم ولي اين دفعه با كمال تاسف بايد بگم كه سفره شرمندمون كرد و صبحانه آخري رو كه بهمون دادن نتونستم تا تهش بخورم(البته علت اصليش اين بود كه يه چيزي شبيه كتلت هاي خودمون هم توش گذاشته بودن كه نتونستم تا تهش بخورم از بس سنگين بود) بالاخره رسيديم لندن و از هواپيما خارج شديم .تو قسمت گذرنامه خيلي شيك ازم پرسيد چقدر ميخواي بموني كه من گفتم حدود 4 ساعت و ويزا رو زد تو پاسم و رفتم اثاثيه رو گرفتم و رفتم قسمتي كه اتوبوس داشت واسه فرودگاه هيتروي و چون با هواپيماي امارات هم اومده بودم بليتش مجاني بود.اثاثيه رو بردم كنار اتوبوس و آقا راننده واسم گذاشت تو اتوبوس(آقا اگه نميدونستي فكر ميكردي مثلا رييس يه شركتي چيزي هست انقدر كه شيك لباس پوشيده بود)و بعد از چد دقيقه اتوبوس راه افتاد.در طول يك ساعتي كه تو اتوبوس بودم يه نم باروني ميزد و همين محيط اطراف مسير تا فرودگاه كه همش درخت و علفزار بود رو قشنگ تر كرده بود. بالاخره رسيديم فردگاه هيترويت و تونستم محل كنترل بليت رو با يه بدبختي پيدا كنم و چشمتون روز بد نبينه آقا چه صفي بود(منم كه تو دبي اون بلاي دير رسيدن به سرم اومده بود آي ميترسيدم كه دير برسم) خلاصه وايسادم تو صف و يه دختر از اين چشم تنگ ها هم پشت سر من بود كه ديدم دو نفر از كاركنان اونجا واسه اينكه كارها سريعتر انجام بشه دارن همون توي صف بليت ها و پاسپورت ها رو چك ميكنن ميان جلو تا اينكه اون آقا هيكلمنده رسيد به من و پاسم رو گرفت و يه كمي پرسيد كه كجا ميري و از كجاي مياي و اين حرفا و يه دفعه گفت وايسا الان ميام و پاس من رو گرفت و رفت.منم در همون حال داشتم يكي از چمدون هام رو كه يه قسمتي از درزش پاره شده بود با سوزن و نخي(سوزن كه چه عرض كنم جوالدوز) كه حاج خانم واسه احتياط بهم داده بود ميدوختم (تو اين مدت اين دختر چشم تنگه هم فاصله اش رو با من يه متر كرده بود و يه جوري نگام ميكرد كه انگار مثلا الان ميخوام منفجرش كنم) كه آقاهه با اون همكارش كه اتفاقا ريشي هم بود و اگر تو خيابون ميديدش ميشد جاي افراد طالبان باهاش عكس گرفت اومدن و اون هيكله رفت و اون ريشي با من يه كمي صحبت كرد و گفت باهام بيا....... □ نوشته شده در ساعت 9:50 PM توسط باربد
|