|
| |
|
جريان زندگى من |
|
February 18, 2003
● سفرنامه:
........................................................................................روز آخري بود كه دبي بودم و قرار بود شب ساعت 2:45 پرواز كنم به طرف لندن كه از اونجا هم ديگه بريم ولايت يانكي ها. صبح طبق معمول هر روز با حاج آقا رفتيم دفترشون و از اونجا اول رفتم دفتر هواپيمايي و بليتم رو گرفتم و كلي هم از آقاهه راهنمايي گرفتم (آخه توي لندن بايد از فرودگاه گتويك ميرفتم فرودگاه هيترويد و يه مقدار ميترسيدم كه نكنه يه دفعه اشتباهي برم اون هم با اين چمدون هاي سنگيني كه داشتم) و بعد باز پياده زدم راه.اين دفعه گفتم كه برم اونور آب آخه اون طرف هم يه مركز فروش لوازم كاپيوتر بود كه دلم ميخواست ببينمش و هم اينكه حاج آقا آدرس يه موزه رو بهم داده بود كه ميگفت نسبتا جالب هست و هم اينكه يه قايق سواري كرده باشم. بعله با عبرا كه يه قايق هايي هست با ظرفيت حدود 20 نفر رفتيم اون طرف آب(از نزديكي ميدان جمال به ديره)كرايش هم فكر كنم 1.5 درهم بود. اون طرف اولش كه پياده ميشدي يه جايي بود مثل بازار دست فروش ها كه اتفاقا چقدر هم ارزون بود جنساشون بعد پياده رفتم و رفتم تا رسيدم به مركزفروش كامپيوترهاشون كه اسمش فكر كنمPC Center بود كه البته چون من ظهر رسيده بودم مغازه هاش تعطيل بودن .همينطوري از پشت شيشه مغازه ها رو نگاه ميكردم كه يادم افتاد گشنمه همونجا طبقه پايينش پر از غذا فروشي بود كه گفتم برم غذاي چيني بخورم. آقا چشمتون روز بد نبينه يه غذايي بود كه نگو و نپرس رشته+ يه چندتا تيكه كوچيك مرغ+سبزي جات شامل سيرو جوانه گندم و اين حرفا كه البته همش پخته شده بود(به قول اينجايي ها ياخ) خلاصه يه كمي خوردم و ديگه نتونستم بخورم و فقط نوشابه رو زدم تو رگ و به راه افتادم. از اونجا رفتم يه فروشگاه ديگه كه اونجا هم تعطيل بود و همبنطور كه داشتم راه ميرفتم ديدم آقا يه مقدار پول درهم دارم كه ديگه به دردم نميخوره و بايد خرجشون كنم منم يه كاپشن توي فروشگاه جيوردانو ديدم بودم(آقا اونجا جيوردان سر هم چهارراهي يه شعبه داره)كه اصلا انگار ساخته بودنش كه با كفش خوشگلم بپوشمش(نامردا نه كه ديدن من از مدلشون خوشتيپ ترم و كاپشنه خيلي بهم مياد عكسش رو از تو سايتشون برداشتن) خلاصه رفتم و اون رو خريدم و زدم به راه كه ديدم يه لنج رو گذاشتن وسط يه ميدون و نزديكشم يه ساختمون قديمي هست كه فهميدم موزه هستش.آقا با 3 درهم رفتيم داخل و كلي چيز ياد گرفتيم از اينكه اين دبي حدود 200 سال هست كه يه عده درشش سكونت ميكنن و اينكه كي با كي جنگيد و از زير سلطه فلاني درش آورد و رسم و رسوم و نحوه زندگي و اين حرفا تا اسكلت هاي 2000 ساله اي كه از اونجا پيدا كرده بودن خلاصه جالب بود(البته واسه ما ها كه تو هر شهري ميريم يه اثر تاريخي هست خيلي جالب توجه نيست ولي خوب بد بنود)يه چيز جالبش اين بود كه تنها جايي كه ايراني نمي تونستي پيدا كني همين موزه بود. آقا باز با عبرا برگشتم پيش حاجي كه حاج خانم اومدن دنبالم رفتيم بازار ماهي فروش هاي اونجا رو هم ديدم.واي واي كه آدم دلش ميخواست اين ماهي و ميگو و خرچنگ و خلاصه كلي جونورهاي درياي ديگه رو همونجا كباب كنه و بخوره از بس تازه بودن و از بس اونجا تميز بود(نميدونم بازار ماهي آباداني ها رو يادتون هست كه قبلا نزديك دروازه اصفهان بود آدم اونجا كه ميرفت ميخواست خفه بشه)به هرحال بعد هم رفتيم منزل و يه حمام و گرفتم و ريشي زديم و جاتون خالي شام هم نون و پنير و سبزي با نون سنگك كه آخ كه چه خوشمزه بود و لباس پوشيديم و حاج خانم رسوندنم فرودگاه. آقا يك دل پيچه اي گرفته بودم كه نگو. اونجا بار ها رو تحويل دادم و خانمه گفت كه ساعت 2:30 دم در گيت 7 باش منم گفتم چشم. حدود يك ساعتي وقت داشتم واسه همين گرفتم نشستم كه يك كم خستگيم در بره.يكي دوبار هم رفتم ببينم اين گيت 7 كجاست كه بعدا گم نكنم ولي هر چي ميگشتم ميديدم همونجايي كه هستم گيت 7 هست و منم خيالم راحت شد كه همينجاست كه نشستم. تا اينكه ديدم ساعت 1:45 هست و راه افتادم كه برم كه ديدم آقاهه ميگه آره گيت 7 واسه سوار شدن رو ميخواي منم گفتم آره اوشون هم گفتن برو آخر اين سالن و مستقيم برو جلومنم رفتم اونجا بعد از بازرسي رفتيم يه قسمت ديگه خلاصه بعد از كلي بالا و پايين رفتن تازه رسيدم يه قسمتبازار توي فرودگاه كه جنساش خيلي ارزون هست و من هم كه هنوز يه مقدار درهم داشتم و از اونجا كه ميخواستم تا درهم آخرش رو خرج كنم رفتم توي يه مغازه و يه افترشيو و يه شكلات از اينا كه مغز مشروبي هست و يه شكلات ديگه خريدم و كلي هم معطل شدم چون ميخواستم دقيقا چيزايي كه ميخرم اندازه پولم بشه يه مقدار هم دنبال خميردندون بودم كه پيدا نكردم.آقا يه دفعه نگاه كردم دبدم اي واي ساعت 2:45 هست(دقيقا ساعت پروازم) آقا از پله ها رفتم بالاكه ديدم زده گيت شماره فلان مستقيم(از بس حول بودم شماره ها رو دقت نكردم)آقا با يه چمدون سنگين و يه كيف كولي سنگين اينهو بلانسبت سگ ميدويدم كه برسم به گيت هفت بعد حدود 5 دقيقه دويدن(آخه آقاي امارات چرا اينقده فرودگاهتون بزرگه) ديدم اي واي شماره ها از 12 همينطوري داره زياد ميشه و من رسيده بودم به 22 كه فهميدم راه رو اشتباهي اومدم آقا اون راه رو برگشتم و از طرف خلافش رفتم و بالاخره رسيدم به گيت 7 كه خانم مهربون مسئول اونجا گفت مسافر اينجايي منم سرم رو به نشونه بله تكون دادم آخه نفسم در نمي اومد كه بخوام حرف بزنم حالا اين وسط مامور حفاظت هاي اونجا از اينكه ديدن من داشتم ميدويدم جا خورده بودن و 3 نفري ريخته بودن رو سر من كه ها كجا ميخواي بري و اين حرفا.يكيشون پاسپورتم رو نگاه مي كرد اون يكي هم گير داده بود چرا دير اومدي وقتي گفتم داشتم تو قسمت شاپينگ ميگشتم چشاش گرد شد و گفت خوب مگه چي مي خريدي كه چيزايي كه خريده بودم و نشونش دادم بعد يكي ديگه گفت چرا پاست تا خورده كه گفتم حتما تو جيبم اينجوري شده و آقا خلاصه اينقده سئوال پيچمون كردن كه نگو واسه چي داري ميري آمريكا و اين حرفا بعد هم گفتن بشين و پاسم رو بردن و بعد لز چند دقيقه اومدن و با سلام صلوات سوار هواپيما شديم (آقا يه نفر از من دير تر رسيد) و تيك آف. □ نوشته شده در ساعت 11:12 AM توسط باربد
|