| |
جريان زندگى من |
February 06, 2003
● بعله تا اينجا رسيديم كه با آقاي پليس رفتم تو دفترشون و اما بعد....
........................................................................................پليسه پاسپورت من رو داد به يكي از اين عرب ها و يه چند تا سئوال كرد كه از كجا اومدي و اسمت چيه و اين حرفا و بعد گفت بيرون بشين من هم رفتم بيرون نشستم كه ديدم داره صدام ميكنه دوباره رفتم داخل وباز هم چند تا سئوال پرسيد و گفت آيا مدرك ديگه اي كه ثابت كنه آمريكايي هستي داري كه نشون بدي من هم كپي گواهي تولد و اصل شماره مليتم رو بهش نشون دادم.بهم گفتن بفرما بشين تا اينكه ديدم يه نفر ديگه اومد داخل كه رئيسشون بود پاسم رو دادن به اون و چندتا سئوال هم اون كرد و كلي هم پاسم رو نگاه كرد(يه مسئله اي هم كه بود اين بود كه عكس پاسپورتم مال زمان جوونيا بود و من يه مقداري تغيير كرده بودم) و بعد گفت پاسپورت ايرانيت رو بده و وقتي اون رو نگاه كرد بهم پسش داد و گفت پاشو بيا(اينو بگم كه خيلي با احترام باهام برخورد كردن)و تا برسيم به كنتور ورود بهم گفت هرجا رفتي گذرنامه ايرانيت رو نشون نده و فقط همون آمريكايي رو نشون بده من هم مثل پسر خوب گفتم چشم بعد هم خودش يه ويزا يك ماهه زد تو پاسم و گفت بفرما. از قسمت بار كه اومدم بيرون اولين كاري كه كردم اين بود كه زنگ زدم به حاج خانم و گفتم كه من ريسدم و حالا چكار كنم كه اوشون هم با اينكه گرفتار بود گفت وايسا الان ميام دنبالت، بعد يه كرات تلفن خريدم و زنگ زدم به بابا و مامان كه آقا من صحيح و سالم رسيدم. آقا توي همون فرودگاه هنوز هيچي نشده فهميدم كه چرا اينقده هركي ميره دبي از روسهاش تعريف ميكنه. حاج خانم اومدن دنبالم و رفتيم به سمت منزلشون و بعد از يك حمام ديدم به به چمدوناي عزيزم كه شش ماه بود وسايلم توش بود و خونه حاج خانم اينها گذاشته بوديم رو واسم آوردن(از بس هول بوديم وشايلم رو زودتر فرستاده بودم) بعد از اينكه لباسام رو نگاه كردم و كلي ذوقشون كردم حاج خانم گفت من دارم ميرم دنبال پسرم توي يكي از اين مركز خريد صحرا اگر خسته نيستي بيا بريم كه من هم با كله پاشدم رفتم.توي راه هم زنگ زديم به يك آژانس واسه تهيه بليت آمريكا كه گفت فردا بيا آژانس. شب هم حاج آقا از دفتر اومد خونه و چشممون به جمال اوشون هم روشن شد و بعد از سلام و احوال پرسي ديدم كه يكي از خدمه هاشون(كلفت)واسم رختخواب آورد كه بخوابم و من هم گرفتم خوابيدم □ نوشته شده در ساعت 11:03 AM توسط باربد
|