| |
جريان زندگى من |
June 30, 2003
● يادم رفت سر موقع بنويسم.
به همين سادگي به همين خوشمزگي! شد 6 ماه و 3 روز □ نوشته شده در ساعت 10:38 PM توسط باربد
● خيلي دلم ميخواست اين كارنوال گي هاي سان فرانسيسكو رو برم ولي نشد.يعني يادم رفت كي بود و حالا بايد يك سال صبر كنم
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 10:37 PM توسط باربد June 29, 2003
● آقا من نميدونم با چه زبوني بگم كه اين شلوار هاي ما رو كه ميدن خشك شويي احتياجي نداره روش يه خط بندازن كه خربزه باهاش قاچ كنيم حالا خوبه اونجا آشنا هم داريم و كلي هم سفارش ميكنيم
□ نوشته شده در ساعت 11:56 PM توسط باربد
● آقا جاتون خالي ديشب رفتيم بركلي(يك ساعت حدودا با ما فاصله داره)كنسرت موسيقي استاد محمدرضا لطفي.(كلي جاي نعيم عزيزم و سيروس جونم رو خالي كردم)
برنامه با دستگاه نوا وشروع شد اين رو بگم كه فقط دونوازي بود برنامه.اول استاد لطفي كمانچه زد كه من نمي دونستم كمانچه هم ميزنن كه البته كاشكي نميزد اخه آدم از يه استاد توقع داره يا ساز نزنه و يا اگر ميزنه خوبو كامل بزنه ولي متاسفانه كمانچه زدنش اصلا خوب نبود به طوري كه بعضي جاها اصلا صداي ساز جيغ جيغي ميشد. بعد استاد شروع به تار زدن كرد و يه خانم امريكايي هم با دف و دايره همراهيش ميكرد كه قطعات در دستگاه راست پنجگاه بودن كه به هر حال زيبا هم زد ولي متاسفانه دف و دايره اي كه همرايش ميكردن به هيچ وجه درخور نوازندگي استاد لطفي نبود.به هر حال برنامه جالبي بود بعد از مدت ها و من رو حسابي برد تو حال وهواي روز هاي خوش شيراز و محفل ها و برنامه هاي موسيقي كه ميرفتم.يادش بخير. □ نوشته شده در ساعت 11:54 PM توسط باربد
● هميشه از آدمايي كه زود قضاوت ميكنن بدم ميومده و خودم هم معمولا سعي كردم در مورد كسي اينجوري نباشم ولي ايندفعه متاسفانه در مورد يكي از دوستانم يه قضاوت بيجا و ناجور كردم و خيلي هم ناراحتم .البته به خيال خودم خيلي مطمئن بودم ولي متاسفانه يا شايدم بهتره بگم خوشبختانه فكرم غلط بود و اون دوست بي تقصير.به هر حال ازت خيلي معذرت ميخوام و اميدوارم كه من رو ببخشي.
□ نوشته شده در ساعت 1:08 PM توسط باربد
● يه سايت خوب و نسبتا حرفه اي واسه كسايي كه به نجوم علاقه دارن.ضمنا مدير سايتش هم يكي از دوست هاي خوبم خودمه.
□ نوشته شده در ساعت 12:53 PM توسط باربد
● اگر ميدونستم وقتي تنها بشم كلي بقيه هي زنگ ميزنن و حالو احوال ميكنن و هي ميگن بيا خونمون زودتر اين آبجي رو ميفرستادمش
□ نوشته شده در ساعت 12:52 PM توسط باربد
● يه چيز جالب توي توي مجلات عاميانه و غير تخصصي(مجلات زرد اصطلاحا) هست كه خيلي جالبه.مثلا توي ايران اين نمونه مجله ها روي تيتر اول صفحه شون همه يا يه خبر داغ از فلان ورزشكار بود يه مثلا تيتر ميزد عروس فراري مادر شوهر را خفه كرد يا از اين جور چيزا حالا اينجا شما هر مجله اي كه ببيني به هر حال روي جلد به نحوي از كلمه SEX استفاده كرده واسه نمونه يا نوشته سكسي ترين مرد سال يا چگونه سكسي تر بشيم و خلاصه اينجورياس
□ نوشته شده در ساعت 12:50 PM توسط باربد
● دعاي هفته:
........................................................................................- خدايا از قضاوت با عجله من رو دور بدار - خدايا رسم سوغاتي برون رو به دل همه دوستام بنداز -خدايا مرديم از گرما اين چه آمريكاييه كه هواش گرمه □ نوشته شده در ساعت 12:45 PM توسط باربد June 25, 2003
● صفحه اينترنت روزنامه جديد مدبر هم چيزاي جالبي توش پيدا ميشه.
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 12:31 PM توسط باربد June 24, 2003
● آقا تا 3 ساعت ديگه ايشون رو راهيشون ميكنيم
........................................................................................اينقده هم بار اين چمدوناش كرده كه هر پله اي كه جابجاشون ميكنم كلي يادتون ميكنم:-)) اگر الان هنوز ايران بودم كلي خوش به حالم ميشد ضمنا تموم كسايي كه دلشون ميخواست واسه تولدم عينك و پيرهن لينن واسم بخرن الان ميتونن جبران مافات كنن خلاصه وقتي آبجي جونم با دست پر برگرده كلي يادتون ميكنم و مطمئن ميشم كه دوست هاي خوبي دارم :-D □ نوشته شده در ساعت 11:11 AM توسط باربد June 21, 2003
● خوب اين هفته رفتيم كالج.
خيلي جالب بود.حتما كسايي كه تو ايران مخصوصا رشته هاي مهندسي درس خوندن روز اول دانشگاهشون رو خوب يادشون هست كه هم ژيگول ميكردن و پسرا هم 90% با سامسونت ميومدن دانشگاه. حاال اينچا بايد ميديدين آقا انگار بعضياشون رو از سر كلاس ورزش آورده بودن يا مثلا با لباس خواب اومده بودن. كلاسمون حدود 40 نفر ادم داخلشه و يه معلم زن اورينتال هم داريم.فكر ميكردم زبان مشكل داشته باشم ولي خدا رو شكر تا الان مشكل خاصي نبوده درسش هم كه اصلا روم نميشه بگم چي هست آخه در حد رياضي سوم دبيرستانمون هست فعلا كه. سخت ترين قسمتش همانا صبح ساعت 6 بيدار شدنش هست و بعد از كلاس هم لباسهام رو عوض كردن و لباس كار پوشيدن هست. □ نوشته شده در ساعت 6:44 PM توسط باربد
● تو قسمت كمك مالي كالج يه آقاهه هست كه گفتم بلا تشريف داره.ايشون لطف عميق و شديدي به بنده دارن و هر موقع ميرم خيلي به من كمك ميكنه فقط نيمدونم چرا؟!! خلاصه يك مقداري شك برم داشته.
تازشم اينكه اون روز ديد بند ساعتم رنگي هسنت و پرسيد تو نقاشي منم گفتم بعله و گفتم كه البته نقاشي ساختمون ميكردم يه زماني و الان ديگه نه كه يهو چسبيد كه آره من اتاق خوابم رو ميخوام تغيير رنگ بدم و اگر ميتوني تو بيا واسم رنگ كن. آقا ما رو ميگي كلي ترسيديم و اصلا به رو خودمون نياورديم كه شما چيزي گفتي.خلاصه بايد حواسم به خودم باشه.D-: □ نوشته شده در ساعت 6:37 PM توسط باربد
● آقا خيلي هاتون در جريان كار خارج شدن من بودين كه حتي بقال سركوچمون هم داشت واسه ما تلاش ميكرد كه يه جوري اين سربازي لعنتي رو دودر كنيم و بزنيم بيرون.
حالا اونجا به خير گذشت ولي از اينچا بشنويد كه من دارم واسه مدرسه اي كه ميرم و خواهم رفت در پاييز(و حتي بعدترها)از دولت آمريكا كمك مالي ميگيرم.حالا يه نامه اومده در خونه كه بعله شماره شما اينه.ما ميگيم اصلا اين شماره چي هست؟ميگن اين شماره اينه كه انشاالله هر موقع به شما واسه خدمت به وطن احتياج بود بهتون خبر ميديم و شما ميريد تو جبهه هاي حق عليه باطل و تروريسم و خلاصه هزار تا كوفت ديگه. فقط همين مونده كه اينجا ببرنم سربازي. البته اين مسئله براي كساني هست كه سنشون بين 18 تا 25 هست. □ نوشته شده در ساعت 6:32 PM توسط باربد
● -خدايا به اين ميتي كمك كن.(نميدونم چرا ولي كمك كن)
........................................................................................-خدايا اين دايي جون ما خيلي داره در حقم لطف ميكنه يه كاري كن بتونم از خجالتش در بيام. -پروردگار يكتا، عاشق خجالتي و فراموشكار ديدي تا حالا؟ يكيش من! اينا رو ميدونيا ولي واسه دل خودم ميگم: وقتي تو تنهايي به يادت ميافتم هميشه چشمام تر ميشه، خدا جون نميدوني چقدر دوستت دارم به خودت قسم. -.................. □ نوشته شده در ساعت 6:21 PM توسط باربد June 14, 2003
● آقا بريد اينجا و هرچي دلتون ميخواد پيام متني واسه موبايل تو ايران بفرستيد
□ نوشته شده در ساعت 12:49 AM توسط باربد
● بعله آقا يه كمي از اين شهرمون واستون بگم
شهر سن هوزه در كانتي(يه چيزي معادل شهرستان در تقسيمات كشوري ايران) سانتا كلارا هست.سن هوزه در سال 1777 ساخته شده كه تا مدتي پيش (حدود 50 سال پيش) بيشترش باغ ميوه و اين حرفا بوده و لي با زياد شدن جمعيت و روي آوردن مردم به اين ناحيه از كشور اينجا هم جمعيتش زياد شده كه الان در حدود 923000 نفر جمعيت داره .البته در سانتا كلارا كانتي چند شهر ديگه هم هستن كه همه به هم چسبيدن تقريبا ولي از همه اونها مهمتر همين سن هوزه خودمون هست كه يه مقدار زياد هم اين چند سال اهميتش بيشتر شده كه اونم به خاطر سيليكون ولي هست كه در اينجاست و تمام انقلاب اينترنتي و همينطور جهش اقتصادي اي كه آمريكا در اين چند سال داشته رو به اينجا مديون هست □ نوشته شده در ساعت 12:46 AM توسط باربد
● - بار الاها همه مريض هاي شيعه اسلام رو شرشون رو بكن تا اين ملت ما هم يه نفسي بكشه
........................................................................................- پروردگارا از هفته ديگه بايد ساعت 6 از خواب بلند شم يه جوري كه به جايي برنخوره اين ساعت خواب ما رو درست كن - خدايا ببين اين اتاق من به چه وضعي افتاده از دست چودون اين هم خونه ايمون،يه كاري كن وقتي برگشت هم همينطوري چودوناش پربار باشه - خدايا بچه مثبت رو نجاتش بده □ نوشته شده در ساعت 12:31 AM توسط باربد June 09, 2003
● اين هم يه بلاگ ديگه از ديار كورش هميشه جاويد.اين هم يكي ديگه كه البته گروهي هست و به نظرم مقاله هاشون جالب هست فقط اگر آدم تعصبي اي هستين نخونيدش بهتره ممكنه با چيزايي كه تا حالا فكر ميكردين خيلي جوردر نياد ولي به نظرم خيلي هاش جاي بحث داره و بايد روش فكر كرد.
□ نوشته شده در ساعت 11:57 PM توسط باربد
● يه ساعت هايي هست كه دلت نمي خواد تموم بشن.دلت ميخواد همينطوري خوش باشي و باشي و باشي و باشي.
مثلا يه همچين جايي نشستي اونم پيش يكي كه فكر ميكني باهاش ميتوني راحت باشي، يكي كه موسيقي درونش حداكثر دو سه نت بيشتر به نظرت باهات فرق نداره بعد ميفهمي چي ميگم. □ نوشته شده در ساعت 11:39 PM توسط باربد
● واسه اوني كه الان تگزاس هست و خودش با دست خودش داره يه كاري به سر خودش مياره.
........................................................................................رفيق اميدوارم كهموفق باشي با تمام وجود واست آرزوي خوشبختي ميكنم.مباركه □ نوشته شده در ساعت 11:34 PM توسط باربد June 08, 2003
● نه به اون هفته جمعه شب كه داشتم ميمردم نه به اين هفته كه كلي رفتيم بيرون و كلي خوش گذشت.ضمنا كارتون درجستجوي نيمو رو هم ببينيد بد نيست.
□ نوشته شده در ساعت 1:00 AM توسط باربد
● دارم با مامان و بابا چت ميكنم، مامان ميگن:((عزيز مادر دلت تنگ نشده،هوم سيك نشدي، اينجا بهتره يا اونجا دلت نميخواد برگردي))بدون اينكه لحظه اي مكث كنم يا فكر كنم ميگم نه! درسته اينجا از همه اونايي كه دوستشون داشتمو دارم دورم، اينجا زبون آدم ها رو نميفهمم حتي اگر هم بفمم برام ملموس نيست، اينجا كسي نيست كه تلفن رو بردام بهش زنگ بزنم و دو كلوم باهاش حرف بزنم، اينجا خيلي چيزا كه باهاش بزرگ شدم نيست ولي يه چيزايي هست كه مطمئنم ميكنه تو راهي كه دارم ميرم اشتباه نكردم و پشيمون هم نيستم.مهمترينش اينه كه اينجا بهم بي احترامي نميشه اگر ميرم تو بانك با اينكه با لباس كارم كه داغون هم هست ميرم ولي صندوق دار با احترام بهم برخورد ميكنه حتي اگه زياد معطل بشم خود رييس مياد و منو ميبره پشت ميز خودش و كارم رو انجام ميده. لام نيست حتما پسر آقاي عفيفي باشم كه تو شعبه بانك بدونن بابام اينجا حساب داره و حسابش هم خوبه تا بهم احترام بذارن.تا وقتي به كسي ضرري نرسوندم كسي نيست كه بياد بهم گير بده اونم فقط به خاطر اينكه تفنگ تو دستشه و اگر كارت شناسايي ازش خواستم بهم دستبندش رونشون بده.تو دو كلام اينكه كسي نيمتونه بهم بي احترامي كنه.نه اينكه خيلي مودب باشن يا با فرهنگ باشن نه، ولي قانون طوري اجرا ميشه كه كسي به خودش اين اجازه رو نميده و گرنه هميشه گفتم و باز هم ميگم اگر آدمهاي اينجا دو روز شرايط ما ها رو داشتن همديگه رو ميخوردن.
واسه اين چيزاست كه حتي فكر برگشتن رو هم نميكنم، شايد بگين اه اه چه بي عاطفه خوبه كه 5 ماه اونجاست وگرنه جواب سلام هم نميداد.شايد بگين جو گرفتتش نيمدونم هرچي ميخواين فكر كنيد ولي اونايي كه من رو ميشناسن ميدونن اسم شيراز و ايران كه مياد قلبم تاپ تاپ ميكنه، ميدونن تو قلبم و مغزم هيچ چيزي نميتونه جاي بوي بهارنارنج و نواي تار رو بگيره.همين! ضمنا از هم دوستان و فاميل هم تقاضامنديم كه تو خوابم نياين آخه ميدونيد تو بيداري ميشه گفت دلم تنگ نشده و ميشه آدم خودش رو بزنه به دره جيمبولو ولي تو خواب كه ديگه نميشه، هر موقع كه يكي مياد به خواب من صبح كه پاميشم نميدونم چرا چشمام تره.(حتي تو مامان بزرگ انسيه كه ميدونم اينا رو نميخوني) □ نوشته شده در ساعت 12:57 AM توسط باربد
● دعاي هفته:
........................................................................................اين هفته دعا نداريم چون در اين موردي كه ميخواستم دعا كنم قبلا جواب نداده بود واسه همين گفتم خدا رو گول بزنم و دعا نكنم و مثل اينكه بهترهم شده تا حدودي ولي شما يادتون نره دعام كنيد. □ نوشته شده در ساعت 12:28 AM توسط باربد June 04, 2003
● از اونجايي كه به شدت كرم دارم و خودم هم نميدونم چمه باز هم بدون دليل همينطور الكي سيستم نظرخواهي گذاشتم اينجا.
مسابقه هفته باجايزه:هر كي تونست بگه من تا حالا چندبار نظرخواهي گذاشتم و برداشتم يه ماچ جايزه داره. □ نوشته شده در ساعت 9:52 PM توسط باربد
● من تعجبم اين حيوون ها مثل مثلا خرس چجوري ميتونن تو تابستون اينقدر بخورن كه واسه زمستونشونم غذا ذخيره كنن آدم تو اين گرما اصلا نميتونه غذا بخوره كه! من خودم از وقتي اينجا هوا گرم شده غذام يه مقداري كم شده تازه اوني هم كه ميخورم به زور ميخورم گاهي اوقات.
........................................................................................شكايت هفته:خدايا خرس هم نشديم □ نوشته شده در ساعت 9:07 PM توسط باربد June 02, 2003
● به همين سادگي! به همين خوشمزگي! شد 5 ماه و 5 روز و25 نخ تار موي سفيد
□ نوشته شده در ساعت 10:27 PM توسط باربد
● ميگن هيچكي از فرداي خودش خبر نداره راست ميگن.
........................................................................................نه به اونشب كه هيجا نبود برم نه به فردا شبش كه سه جا با هم ديگه دعوت شديم.كه آخرش رفتيم جاتون خالي سان فرانسيسكو يه رستوران ايراني كه Dj آورده بود و خلاصه بد نبود ولي قسمت خوبش اين بود كه آدماي باحالي با هم رفته بوديم و كلي از ملت خنديدم باز هم يه قسمت خوب ديگه اين بود كه با نويسنده بلاگ well...me آشنا شديم. □ نوشته شده در ساعت 10:25 PM توسط باربد
|