جريان زندگى من



June 08, 2003

● دارم با مامان و بابا چت ميكنم، مامان ميگن:((عزيز مادر دلت تنگ نشده،هوم سيك نشدي، اينجا بهتره يا اونجا دلت نميخواد برگردي))بدون اينكه لحظه اي مكث كنم يا فكر كنم ميگم نه! درسته اينجا از همه اونايي كه دوستشون داشتمو دارم دورم، اينجا زبون آدم ها رو نميفهمم حتي اگر هم بفمم برام ملموس نيست، اينجا كسي نيست كه تلفن رو بردام بهش زنگ بزنم و دو كلوم باهاش حرف بزنم، اينجا خيلي چيزا كه باهاش بزرگ شدم نيست ولي يه چيزايي هست كه مطمئنم ميكنه تو راهي كه دارم ميرم اشتباه نكردم و پشيمون هم نيستم.مهمترينش اينه كه اينجا بهم بي احترامي نميشه اگر ميرم تو بانك با اينكه با لباس كارم كه داغون هم هست ميرم ولي صندوق دار با احترام بهم برخورد ميكنه حتي اگه زياد معطل بشم خود رييس مياد و منو ميبره پشت ميز خودش و كارم رو انجام ميده. لام نيست حتما پسر آقاي عفيفي باشم كه تو شعبه بانك بدونن بابام اينجا حساب داره و حسابش هم خوبه تا بهم احترام بذارن.تا وقتي به كسي ضرري نرسوندم كسي نيست كه بياد بهم گير بده اونم فقط به خاطر اينكه تفنگ تو دستشه و اگر كارت شناسايي ازش خواستم بهم دستبندش رونشون بده.تو دو كلام اينكه كسي نيمتونه بهم بي احترامي كنه.نه اينكه خيلي مودب باشن يا با فرهنگ باشن نه، ولي قانون طوري اجرا ميشه كه كسي به خودش اين اجازه رو نميده و گرنه هميشه گفتم و باز هم ميگم اگر آدمهاي اينجا دو روز شرايط ما ها رو داشتن همديگه رو ميخوردن.
واسه اين چيزاست كه حتي فكر برگشتن رو هم نميكنم، شايد بگين اه اه چه بي عاطفه خوبه كه 5 ماه اونجاست وگرنه جواب سلام هم نميداد.شايد بگين جو گرفتتش نيمدونم هرچي ميخواين فكر كنيد ولي اونايي كه من رو ميشناسن ميدونن اسم شيراز و ايران كه مياد قلبم تاپ تاپ ميكنه، ميدونن تو قلبم و مغزم هيچ چيزي نميتونه جاي بوي بهارنارنج و نواي تار رو بگيره.همين!
ضمنا از هم دوستان و فاميل هم تقاضامنديم كه تو خوابم نياين آخه ميدونيد تو بيداري ميشه گفت دلم تنگ نشده و ميشه آدم خودش رو بزنه به دره جيمبولو ولي تو خواب كه ديگه نميشه، هر موقع كه يكي مياد به خواب من صبح كه پاميشم نميدونم چرا چشمام تره.(حتي تو مامان بزرگ انسيه كه ميدونم اينا رو نميخوني)

                               

........................................................................................