| |
جريان زندگى من |
July 28, 2002
● اين سايت نگاه هم سايت قشنگيه ها.اين يكى از كارهاى زرتشت هست كه نمىدونم چرا مدتيه سايتشو به روز نكرده.
□ نوشته شده در ساعت 10:36 AM توسط باربد
● آقا اصلا بعضى وقتا از خودم نااميد مىشم.چه معنى ميده يه پسر به سن من هنوز وقتى راه ميره با در و ديوار و تخت تصادف كنه.اصلا انگار چيزى به نام متانت و وقار در من كمه.(البته اينو هم بدونيد منو تو در و همسايه به عنوان يه پسر كاملا متين و با وقارمىشناسن.يكى جلو منو بگيره)
□ نوشته شده در ساعت 10:35 AM توسط باربد
● احساس مىكنم شديدا به يه همزبون احتياج دارم.شديد.تا وقتى آبجى جونم پيشمون بود اينطورى خيلى خيلى كم مىشدم ولى الان نه هر روز عصر دلم مىخواد با يه نفر كه نمىدونم كى هست برم بيرون.
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 10:34 AM توسط باربد July 25, 2002
● آقا سلا مليكم
........................................................................................جاتون خالى دو سه روزى واسه كارهاى شخصى رفته بودم بندرعباس.آقا امان از گرما وشرجى. اول از اينجا كه راه افتادم كه حسابى همه پكر و دمق بودن چرا؟چون قرار بود يه سر هم از طريق دريايى به يكى از اين كشورهاى همسايه برم كه البته تلاشمون بى نتيجه موند.آقا ظهر كه از اينجا مىخواستم برم مامان جان يه زرشك پلو با مرغ درست كرده بود ماه.بعد عصر هم توى هواپيما(آره بابا ما هم سوار هپاپيما ميشيم)بهمون مرغ دادن چه مرغى:-( اين پشت سرى ما هم آنچنان مىخورد كه صداى دهنش تا صندلى جلو مىاومد.آقا ما دوستاى دوستمون رو كه قرار بود بيان جلومون رو نمى شناختيم و اونا قرار بود ما رو پيدا كنن.آقا توى فرودگاه ما رو پيذا كردن و بردنمون خونه آقا از عزت و احترام هم كه چى بگم بيچاره ها حسابى شرمندمون كردم به على(يه تيكه شيرازى)خلاصه شب شد و ديديم سفره چيدن آقا شام فكر ميكنيد چى بود بعله پلو مرغ خلاصه داشت چشام قدقدقد ببخشيد سياهى ميرفت از بس مرغ خورده بودم.آقا تدارك سفر دريائى رو هم چيده بوديم كه صبح راه بيفتيم ولى به خاطركارهام نتونستم برم اگر ميشد كه خيلى با حال بود اونم با قايق.آقا اگر بهتون بگم از اونجا به بازارچه عمان رفتن و خريد كردن مثل اين ميمونه كه بريم تو چهارراه زند و يه آبميوه بخوريم.البته همه جا بايد آشنا داشت. راستى از خوراك ها بگم همشون تند بود منم كه اصلا با ادويه جات كلا ميونه اى ندارم حسابى حالم جا اومد.خلاصه آقا از بندرعباس بگم كه اصلا فكر نميكردم اينقدر شهريت داشته باشه و اينقدر بزرگ باشه كلا به نظر شهر خوبى مىاومد. راستى دروغگو خره. □ نوشته شده در ساعت 2:35 AM توسط باربد July 21, 2002
● ديديد بعضى از اوقات هست كه ممكنه در تمام زندگىتون تاثير گذار باشه.و باز هم حتما براتون پيش اومده كه در اون ساعات سعى مىكنيد خيلى حساب شده عمل كنيد،خيلى سعى مىكنيد به خدا نزديك بشين و خلاصه سعى مىكنيم كه خطايي ازتون سر نزنه.كاشكى هميشه اينجورى فكر مى كرديم اون وقت هيچ لحظه اى رو از زندگىمون از دست نميداديم.
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 3:50 AM توسط باربد July 18, 2002
● مامان جونم يه ليوان آورده و ميگه بخور،طبق معمول اول فكر كردم كه بازم از اين دواها و يا جوشانده هاى عطارى هست.مي پرسم اين چيه؟ميگن شربت.شربت؟از كجا؟واسه چى؟ميگن از روزه حضرت زهرا(س) هست.دارم از زور عصبانيت منفجر ميشم.ميگم بابا آخه كى دست از اين كاراتون برمىدارين.(من اصلا به اين مراسم روزه و نوحه و نميدونم اين امام زاده هايي كه تو هر در و داهاتى بيستاش هست اعثقادى ندارم)ميگن اشكالى نداره بخور،ضرر نداره كه بچه.
به نظر من اگر مىخوايم دينمون رو از اين خرافات و از دست هر چى آدم كه داره از راه دين سر مردم كلاه ميذاره و جيبشو پر ميكنه نجات بديم اول بايد از خودمون شروع كنيم. مىدونيد اول از همين ها شروع ميشه مثلا ميگن بخور پسر جان ضرر كه نداره،بيا بريم فلان امامزاده خيلى كه طول نميكشه،بيا اين صد تومن رو بده به اين روزه خون(حالا همين روزه خون از بس بنگ زده نفسش بالا نمياد)صد تومن كه پولى نيست خلاصه همينطور بگير برو بالا كه يك دفعه مىبينى حسابى غرق خرافات شدى و يه عده سودجو دارن ازت استفاده ميكنن و يه عده هم از اين نقطه ضعف ها سوء استفاده مىكنن و تا مىخواى حرف بزنى ميگن واى الان سنگ ميشيم. □ نوشته شده در ساعت 10:25 PM توسط باربد
● آقا از يك خوراك شيرازى واستون بگم.تا حالا دوپيازه آلو خوردين.دو پيازه آلو چى هست؟آها.
........................................................................................اول بگم كه شيرازى ها در قديم به سيب زمينى مىگفتن آلو.بعله دو پيازه آلو از پياز،سيب زمينى و گوشت چرخ كرده(و يا بدون آن) درست ميشه.به اين ترتيب كه پياز و سيب زمينى رو خورد ميكنن و با كمى رب گوجه اونا رو سرخ مىكنن (البته اگر گوشت هم باهاش باشه كه ديگه حرف نداره)همين.اينقدر اين غذا خوشمزه هست كه خدا ميدونه.آبليمو و يا آب نارنج فراموش نشود. □ نوشته شده در ساعت 10:24 PM توسط باربد July 15, 2002
● سفرنامه.آخرين قسمت
روز پنجم:همراه با سانسور به علت همون تهديدها. آقا ما خلاصه واسه اينكه به هر حال جبران زحمات اين ميزبان و خانوادشون رو بكنيم تصميم گرفتيم يه مقدار واسه شون ماهى بياريم.,واسه همين روز قبل به پدر گرامى تلفن زديم و گفتيم روى بارى كه دارن واسه تهران مىفرستند يه مقدار ماهى سوا كنن تا ما اينجا بديم به دوست عزيزمون.(آقا ماهى قزل آلا خواستيد سوا كنين اگر خيلى بزرگاشو بردارين سرتون كلاه رفته از ما گفتن بودا)خلاصه صبح اول صبح زنگ زدن كه ماهى رسيده و ما هم نشانى خونه رو داديم وگفتيم با يه دونه پيك بفرستنش(خدا پدر اينا رو بيامرزه و گرنه بايد ساعت 5 صبح مىرفتيم سر چشمه واسه ماهيا)خلاصه ماهيا رو آوردن و چون هيچ كس خونه نبود ما هم گفتيم ديگه حسابى يه حالى به ميزبان بديم خودمون واستاديم ماهيا رو پاك كردن(راستى من استاد ماهى پاك كردنم،اصلا تا حالا شده 700 كيلو ماهى رو تنهايى پاك كنيد؟من كردم)بعدش گفتيم چكار كنيم؟آها رفتيم با اجازتون به كاخ سعدآباد واسه گردش.آقا عجب كاخى،خيلى قشنگ بود.البته من همشو نتونستم برم.فقط كاخ موزه مردم شناسى،موزه فرشچيان كه خيلى قشنگ بود و كاخ سبز كه مربوط به رضاشاه بود رو رفتم.جاى همتون خالى.ظهر هم اومدم ميدان تجريش و يه دونه پيتزا خوردم البته بزرگ بود ولى با اجازه تون شرمندش نشدم .بعد هم رفتم خونه و به اتفاق دوست گراميمون با همون اتوبوس ولوو خوشگلا به سمت شيراز راه افتاديم.بعله آقا،ا...اكبر.من نميدونم چرا تا به اين تنگه ا...اكبر ميرسم بى اختيار ا...اكبر ميگم.خلاصه در يك صبح خنك بهارى به شيراز آمديم آمدنى.هااااا حالا به خونه كه رسيدم ميبينم كه بعله تا اونجا بوديم چيزيمون نبود ولى انگار هرچى از شرمندگى سفره ها و غذا ها در اومده بوديم حالا اونا دارن حسابى شرمندمون ميكنن.وبدين ترتيب تا دو روز نتونستيم به خاطر سرما خوردگى و ضعف ناشى از كم غذائى از خونه خارج بشيم.و البته اين بود پايانى ناخوش براى سفرى كه خيلى هم به من و هم به بقيه (به خاطر وجود من به اعتراف خودشون) خيلى خوش گذشت. □ نوشته شده در ساعت 5:39 AM توسط باربد
● اين دو خط پايين رو كه نوشتم ديگه حوصله نداشتم بنويسم واسه همين رفتم ذراز كشيدم و مشغول حافظ خوندن شدم(آرى بىخيالى گياه را ماند گاهِ پژمردن)خلاصه در همين حين نوار هم داشت واسه خودش يه صدا هايى ميداد كه يك دفعه رسيد به قطعه طلوع(داشتم سمفونى حماسه اثر احمد پژمان رو گوش مىكردم)آقا مگه ميشه يه سر سوزن از موسيقى حاليت باشه و اين قطعه رو بشنوى و يه جوريت نشه.خلاصه اصلا انگار واقعا طلوع كردم و تصميم گرفتم روز آخر سفرنامه رو بنويسم.
□ نوشته شده در ساعت 5:33 AM توسط باربد
● آقا اين كايله خانوم عجب خوب مىخونه وا.اون از ويدئو هاى قشنگش و همينطور خودش كه البته به نظر من بايد يه هوا تپل بشه.اينم از سايتش كه به نظرم خيلى تر و تميز وسبك و ضمنا كارا(usefull) هست.
□ نوشته شده در ساعت 5:33 AM توسط باربد
● اين هم سه نفر ديگه كه به زودى به ليست شيرازى ها اضافه ميشن.يه دخترمهربون،يه پسر بارونى و اينهم يه بلاگ تخصصى كه اميدوارم كارشو تا آخر بتونه انجام بده.
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 5:30 AM توسط باربد July 12, 2002
● يادمان باشد نظرات شخص خودمان را از بابت نوع حكومتى كه مى پسنديم به زودى اعلام داريم.
□ نوشته شده در ساعت 12:02 AM توسط باربد
● اصلا دلم نمىخواد بلاگم رو با پرداختن به موضوعات سياسى و مزخرف پر كنم(هرچند كه هميشه يكى از دغدغه هاى ذهنى من سياست هست) ولى يه چيزايى هست كه به هيچ وجه نميشه ازشون به راحتى گذشت.يكى دو روز پيش يكى از بازيكنان تيم استقلال رو به علت اينكه تو يه دونه از اين خانه هاى فساد(به چه دليل فساد اسمشو گذاشتن نمىدونم؟؟؟؟؟؟؟؟) گرفتن به حد و ....و ده سال محروميت از بازى در باشگاه ورزشى محكوم كردن.بيچاره ما كه يه همچين دادگاه هايى مىخوان واسمون عدالت برقرار كنن اين حكم مثل اين ميمونه كه آقا يه كارمند يا كارگر و يا هر كس در هر شغل ديگه رو به خاطر فساد اخلاقى از كار كردن محروم كنيم(حالا اين رو از كجاى شرع و يا قانون آوردن نميدونم)راستى آقا قرمزته
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 12:00 AM توسط باربد July 11, 2002
● ميشه بگين چى شده؟ ظرف ده روز گذشته آمار بازديد كنندگان بلاگم سه برابر شده.
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 11:51 PM توسط باربد July 07, 2002
● آقا هفته پيش يه مبلغ خيلى كم از گروه پارس كه يه مدت باهاشون همكارى ميكردم(حدود شش ماه)و الان ديگه به خاطر گرفتارى و.... ديگه باهاشون نيستم به خاطر چندتا اجرامون به دستم رسيد.اين اولين پولى بود كه من از فعاليت موسيقى كسب مىكردم،خوب حالا باهاشِ چكار كرده باشم خوبه.آ... اولين كار اين بود كه يه آب هويج بستنى(يام يام) خودم رو مهمون كنم.(بقيه شم نفهميدم چى شد)
□ نوشته شده در ساعت 1:20 AM توسط باربد
● چقدر خوبه چندتا دوست خوب داشته باشى.
........................................................................................چقدر خوبه تو اون چندتا يكيشون سليقش حرف نداشته باشه. چقدر خوبه اون چندتا به سليقه اون يكى يه ساعت خوشگل واست بخرن. چقدر خوبه با ساعت برى تو خيابون و هى با هاش پز بدى. □ نوشته شده در ساعت 1:17 AM توسط باربد July 04, 2002
● از اخلاق شيرازى ها يكى اينكه اگر تابستون مثلا شب پنج شنبه يا جمعه وارد شهر شدين و ديدين هر جا يه كم چمن در اومده بيستا خانواده روش نشستن(حتى وسط بلوار) اصلا تعجب نكنيد آخه شيرازىها اصلا معروف هستن به خوش گذرانى و كافيه يه روز هوا خوب باشه وتعطيل تا ببينيد چه جورى برنامه پيك نيك رديف ميشه.
........................................................................................راستى غذاى عمومى هم توى اين تفريح شبانه چيزى نيست به جز كتلت و سالاد شيرازى(شامل گوجه،خيار و پيازو آبليمو) و يا كاهو ترشى. □ نوشته شده در ساعت 7:01 AM توسط باربد July 02, 2002
● سفرنامه.
روز چهارم. از خواب بيدار شديم و با ميزبان جان رفتيم شركت،دوستان ديگر هم پى كار خودشان رفتن البته قرار شد ساعت 10 همگى جلوى كاخ شمس(اشرف؟) در كرج همديگر رو ببينيم بدوبدو خودمون رو رسونديم به كاخ شمس ولى ديديم بقيه افراد به خط روى چمن ها نشتن و دارن نوشابه ميزنن تو رگ،بعععععععععله آقا اينجا از آن يكى از ارگان ها بود و نگذاشتن افراد مسئله دار آن هم به صورت گروهى مختلط وارد اين مكان مقدس شوند پس ما هم انگشت شستمان را به نشانه موفقيت به آنها نشان داده و راهى دربند شديم.آقا جايتان خالى چه آب و هوايى،در بدو ورود چشممان به همان قرمزى هاى شب قبل افتاد و تنمان لرزيد و هرچه به بقيه گفتيم اينها مشكل زاست گوش نكردن و آنها هم از اينها خريدن و البته دودش هم در چشمشان رفت(فكر كنم)بعله بعد از مدتى بالا رفتن و هى تقاضاى بيشرمانه از طرف تعدادى فالگير براى اينكه ثابت كنند ما (من و بقيه با هم )به پاى هم پير مىشويم به يكى از اين غذاخورى ها وارد شديم و همين طور ا’رد داديم و عجب چلو كبابى زديم، زدنى. بعد از آن هم يك عدد چاى دبش تركى(كه من چقد از چوى دبش بد’م مياد)روانه پائين شديم.حالا نوبت نسوان محترمه بود كه ما را بگردانند پس مستقيم وارد بازارى به نام قائم شدن و ما هم مانند گوسپندان سر به راه به دنبال آنان و اينجا بود كه فهميدم چه نعمتيست كه آدمى دوست مونث ندشته باشد و به تبع آن هم جيبش در امان باشد اما بعد از اينكه دوستان دوستانم براى آنها مقاديرى هديه خريدندى به اشتباه خود پى بردم.بعله آقا بعد از مدتى چرخيدن و به جايى نرسيدن به بيرون هدايت شديم و حالا بود كه بايد مىكشتيم وقت را(آخه مىدونيد زشته آدم يه جا مهمون باشه اونم تو شهر غريب و زودتر از ساعت 9 -10 بره خونشون)پس پياده از ميدان تجريش به طرف پائين سرازير شديم.آقا حالا فرض كن خسته و خورد دارى مياى و يك دفعه ببينى به به نان سنكگ و پنير دارن بهت چشمك مىزنن و جلوتم يك عدد پارك خلوت و با صفا هست،هيچ راهى ندارين جز اينكه با نان و پنير و البته سبزى بشينى تو چمن ها و از خجالت هرچى نون و پنير و آدمها و نگهبان پارك كه دارن چارچشى نگات مىكنن در بياى.(اين هم عكس با خودسانسورى).خلاصه ديگر كارى نبود كه به ذهنمون برسه بكنيم پس بهتر آن ديديم كه به منزل روانه شويم ومنتظر دست پخت خوشمزه ميزبان بمانيم.آنگاه با تنى خسته و روحى آرام به ديار رويا ها پيوستيم پيوستنى. □ نوشته شده در ساعت 5:07 AM توسط باربد
● آقا شديدا از جانب بعضيا تهديد شدم كه در سفرنامه نوشتن با آبرو و آينده بعضيا بازى نكنم.اِهكى ما از اى بيدا نيستيم كه با اى بادا بلرزيم.آره.
□ نوشته شده در ساعت 4:57 AM توسط باربد
● آقا به حق كارهاى نكرده! اين چند روز كارهايىكردم كه مدتها بود انجام نداده بودم.مثلا دو روز پيش بعد از چهار و اندى سال رفتم سلمانى يا مثلا من از وقتى كه كامپيوتر خريدم تا حالا نشده بود كه برم از بيرون نرم افزار بخرم ولى ديروز رفتم شش هفتا سىدى با هم خريدم.يا مثلا بعد از پنج سال رفتم شماره چشمم رو آزمايش كردم.خلاصه خيلىاكتيو شدم ها.
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 4:56 AM توسط باربد
|