| |
جريان زندگى من |
July 15, 2002
● اين دو خط پايين رو كه نوشتم ديگه حوصله نداشتم بنويسم واسه همين رفتم ذراز كشيدم و مشغول حافظ خوندن شدم(آرى بىخيالى گياه را ماند گاهِ پژمردن)خلاصه در همين حين نوار هم داشت واسه خودش يه صدا هايى ميداد كه يك دفعه رسيد به قطعه طلوع(داشتم سمفونى حماسه اثر احمد پژمان رو گوش مىكردم)آقا مگه ميشه يه سر سوزن از موسيقى حاليت باشه و اين قطعه رو بشنوى و يه جوريت نشه.خلاصه اصلا انگار واقعا طلوع كردم و تصميم گرفتم روز آخر سفرنامه رو بنويسم.
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 5:33 AM توسط باربد
|