جريان زندگى من



July 25, 2002

● آقا سلا مليكم
جاتون خالى دو سه روزى واسه كارهاى شخصى رفته بودم بندرعباس.آقا امان از گرما وشرجى.
اول از اينجا كه راه افتادم كه حسابى همه پكر و دمق بودن چرا؟چون قرار بود يه سر هم از طريق دريايى به يكى از اين كشورهاى همسايه برم كه البته تلاشمون بى نتيجه موند.آقا ظهر كه از اينجا مىخواستم برم مامان جان يه زرشك پلو با مرغ درست كرده بود ماه.بعد عصر هم توى هواپيما(آره بابا ما هم سوار هپاپيما ميشيم)بهمون مرغ دادن چه مرغى:-( اين پشت سرى ما هم آنچنان مىخورد كه صداى دهنش تا صندلى جلو مىاومد.آقا ما دوستاى دوستمون رو كه قرار بود بيان جلومون رو نمى شناختيم و اونا قرار بود ما رو پيدا كنن.آقا توى فرودگاه ما رو پيذا كردن و بردنمون خونه آقا از عزت و احترام هم كه چى بگم بيچاره ها حسابى شرمندمون كردم به على(يه تيكه شيرازى)خلاصه شب شد و ديديم سفره چيدن آقا شام فكر ميكنيد چى بود بعله پلو مرغ خلاصه داشت چشام قدقدقد ببخشيد سياهى ميرفت از بس مرغ خورده بودم.آقا تدارك سفر دريائى رو هم چيده بوديم كه صبح راه بيفتيم ولى به خاطركارهام نتونستم برم اگر ميشد كه خيلى با حال بود اونم با قايق.آقا اگر بهتون بگم از اونجا به بازارچه عمان رفتن و خريد كردن مثل اين ميمونه كه بريم تو چهارراه زند و يه آبميوه بخوريم.البته همه جا بايد آشنا داشت.
راستى از خوراك ها بگم همشون تند بود منم كه اصلا با ادويه جات كلا ميونه اى ندارم حسابى حالم جا اومد.خلاصه آقا از بندرعباس بگم كه اصلا فكر نميكردم اينقدر شهريت داشته باشه و اينقدر بزرگ باشه كلا به نظر شهر خوبى مىاومد.
راستى دروغگو خره.

                               

........................................................................................