| |
جريان زندگى من |
July 15, 2002
● سفرنامه.آخرين قسمت
........................................................................................روز پنجم:همراه با سانسور به علت همون تهديدها. آقا ما خلاصه واسه اينكه به هر حال جبران زحمات اين ميزبان و خانوادشون رو بكنيم تصميم گرفتيم يه مقدار واسه شون ماهى بياريم.,واسه همين روز قبل به پدر گرامى تلفن زديم و گفتيم روى بارى كه دارن واسه تهران مىفرستند يه مقدار ماهى سوا كنن تا ما اينجا بديم به دوست عزيزمون.(آقا ماهى قزل آلا خواستيد سوا كنين اگر خيلى بزرگاشو بردارين سرتون كلاه رفته از ما گفتن بودا)خلاصه صبح اول صبح زنگ زدن كه ماهى رسيده و ما هم نشانى خونه رو داديم وگفتيم با يه دونه پيك بفرستنش(خدا پدر اينا رو بيامرزه و گرنه بايد ساعت 5 صبح مىرفتيم سر چشمه واسه ماهيا)خلاصه ماهيا رو آوردن و چون هيچ كس خونه نبود ما هم گفتيم ديگه حسابى يه حالى به ميزبان بديم خودمون واستاديم ماهيا رو پاك كردن(راستى من استاد ماهى پاك كردنم،اصلا تا حالا شده 700 كيلو ماهى رو تنهايى پاك كنيد؟من كردم)بعدش گفتيم چكار كنيم؟آها رفتيم با اجازتون به كاخ سعدآباد واسه گردش.آقا عجب كاخى،خيلى قشنگ بود.البته من همشو نتونستم برم.فقط كاخ موزه مردم شناسى،موزه فرشچيان كه خيلى قشنگ بود و كاخ سبز كه مربوط به رضاشاه بود رو رفتم.جاى همتون خالى.ظهر هم اومدم ميدان تجريش و يه دونه پيتزا خوردم البته بزرگ بود ولى با اجازه تون شرمندش نشدم .بعد هم رفتم خونه و به اتفاق دوست گراميمون با همون اتوبوس ولوو خوشگلا به سمت شيراز راه افتاديم.بعله آقا،ا...اكبر.من نميدونم چرا تا به اين تنگه ا...اكبر ميرسم بى اختيار ا...اكبر ميگم.خلاصه در يك صبح خنك بهارى به شيراز آمديم آمدنى.هااااا حالا به خونه كه رسيدم ميبينم كه بعله تا اونجا بوديم چيزيمون نبود ولى انگار هرچى از شرمندگى سفره ها و غذا ها در اومده بوديم حالا اونا دارن حسابى شرمندمون ميكنن.وبدين ترتيب تا دو روز نتونستيم به خاطر سرما خوردگى و ضعف ناشى از كم غذائى از خونه خارج بشيم.و البته اين بود پايانى ناخوش براى سفرى كه خيلى هم به من و هم به بقيه (به خاطر وجود من به اعتراف خودشون) خيلى خوش گذشت. □ نوشته شده در ساعت 5:39 AM توسط باربد
|