| |
جريان زندگى من |
June 28, 2002
● آقا عجب سخته جدايى هر چند كه بدونى يه مدت ديگه مسافرت رو مىبينى.
□ نوشته شده در ساعت 3:30 AM توسط باربد
● آقا اين چند روز نه وقت نوشتن داشتم و نه حوصلشو.از يه طرف رفتن آبجى جونم بود و بالاخره كارهاى اون از طرف ديگه كارهاى خودم و اين دندون هم كه ديگه شده غوز بالا غوز.آقا تا همين ديشب داشت هنوز خونريزى مىكرد و حسابى اعصابم به هم ريخته بود از طرفى هم نمىتونم غذا بخورم(همش در حال سوپ يا شيربرنج يا كيك و شير خوردنم) اونم من كه به غذا عشق مىورزم.
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 3:29 AM توسط باربد June 23, 2002
● چقدر با اخلاق شيرازى ها آشنايى داريد؟در اين مورد براتون بيشتر مىنويسم.
□ نوشته شده در ساعت 10:36 AM توسط باربد
● آقا سه تا شيرازى ديگه دارن بلاگ مىنويسن كه سر فرصت اونها رو به صفحه شيرازى ها اضافه مىكنم.داروك كه ازش عذر مى خوام به خاطر اين تاخير،نور كوچولو كه بالاخره به دوستاى بلاگرش پيوست و سيلور ......ببخشيد دو كله پوك كه البته فعلا بيشتر اون كله پوك كه تو بلاد خارجه هست بيشتر توش مى نويسه.ضمنا چندتا از بلاگر شيرازى هستن كه مدتى هست نمىنويسن كه اگر ديديم تا يه مدت ديگه ننوشتن با عرض معذرت لينكشون رو از توى صفحه دوسى بر مىدارم.
□ نوشته شده در ساعت 10:35 AM توسط باربد
● اگر به سازهاى كوبه اى علاقه مند هستيد حتما يه سربه بلاگ سينا بزنيد.
□ نوشته شده در ساعت 10:33 AM توسط باربد
● خوب اينروزها خيلى سرم شلوغ هست واسه همين دير به دير مىنويسم ولى الان چون نمىتونم هيچ كار ديگه اى بكنم واسه همين گفتم يه چند خطى بنويسم كه كسى فكر نكنه من مردم.
........................................................................................آقا الان با اجازتون دارم از دندان پزشكى ميام آخه مى دونيد من دو تا دندون پايين جلوى دهنم يكمى رو هم هست و حالا كه دندونهاى عقلم در اومده دارن بيشتر رو هم ميرن و مجبور شدم كه بكشمشون(فعلا يكيشو كشيدم)خلاصه آقا اگر از اين به بعد ديديد كه پرت و پلا نوشتم دليلشو از الان بدونيد. □ نوشته شده در ساعت 10:31 AM توسط باربد June 18, 2002
● مدتيه كه ديگه معتادانه روزنامه نمىخونم و تقريبا فقط پنج شنبه ها اونم به خاطر گل روى آقا سينا روزنامه مىگيرم و بيشتر اخبار رو از اينترنت دنبال مىكنم.آخه مىدونيد اعصابم حسابى داغون شده بود و حسابى بهم ريخته بودم.ولى مگه ميشه تو خيابون چشمات رو ببندى مگه ميشه حقايق رو نديد.راننده تاكسى كه تا سوار ميشى همش از بدى مردم و نامرادى و نامردى روزگار ميگه ولى تا پياده ميشى بقيه پول رو نميده.سر چهارراه رانندهه خلاف مىكنه و سرباز وظيفه سر چهارراه كه بهش تذكر ميده بهش فحش ميده و حتى مىخواد با مامور قانون گلاويز بشه.معلم مدرسه اونم كلاس چهار ابتدايى سوال هاى ثلث سوم رو به دانش آموزها مىفروشه به 30000هزار تومن اونم توى مدرسه غيرانتفاعى.ليسانس از هر دانشگاه و هر رشته كه بخواى با استعلام و قانونى.با ماشين دارم رد مىشم يه دختر كنار خيابون بزك كرده وايساده تو فكرم سوارش مىكنم فكر مىكنم چطورى حرف رو شروع كنم بعد از دو دقيقه فكر كردن احساس تهوع بهم دست ميده.يه بىسعور تو راديو ميگه واسه ازدواج به پول و پله آنچنانى احتياج نيست و خود زن به خونه بركت مياره راننده دو تا لًُغًُز بهش ميگه و راديو رو خاموش ميكنه.خوب همينا بسه
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 10:37 PM توسط باربد June 16, 2002
● سفرنامه
........................................................................................روز اول.روز دوم. روز سوم: آقا صبح از خواب بيدار شديم ديديم هيچ كس يه غير ما و آن نارفيق كلك انداز در خانه نيست،خوب فرض كنيد شما يه خونه كه كسى هم توش نباشه اونم توى شهرك غرب داشته باشيد چكار مىكنيد آها ولى اشتباه فكر كرديد ما اول دست و صورتمون رو شستيم بعد هم صبحونه نخورده زديم بيرون،من بايد مىرفتم يه اداره پيش يه آشنا واسه يه كار شخصى دوستمون هم كه مىخواست با دلدار جان بره دنبال امريه گرفتن توى يه دونه از اين اداره هايى كه فقط اسمشون گوشِ فلك رو پر كرده ولى هيچ خاصيتى ندارن.من كلا يه آدمى هستم از جاهاى جديد يه كم مىترسم واسه همين بيست بار راهى رو كه بايد مىرفتم از دوستم پرسيدم كه يه موقع اشتباه نرم و گم نشم خداى نكرده.بالاخره رسيدم به ميدان آزادى و يه راست رفتم پيش آشنامون كه اونم حوالمون داد يه جاى ديگه،اونجا هم طرف بعد از نيم ساعت اومد و بالاخره فهميدم كارم به اين آسونىها درست نميشه(تا حالا هم نشده)بعداز اونجا رفتم به يه دونه ساز فروشى به نام گالرى سرنا كه نزديك پيچ شمرون بود(پيچ شمرون رو هم ديدم ولى نفهميدم پيچش كجاشه)از اونجا يك عدد ساز كوبه اى به نام وودبلاك خريدم (آقا آدم دلش مىخواست همه اونجا رو بار كنه بياره ولى بسوزه پدر ندارى)خلاصه از اونجا هم رفتم بتهوون و يك كتاب موسيقى و سىدى جزيره پرواز كار حميد ديبازر رو خريدم(حتما گوشش كنيد) از اونجا هم با تنى خسته وشكمى گرسنه به سمت شركت دوست ميزبان رفتم.قبل از رفتن به شركت دوستم گفتم برم يه دونه كافىنت كه هم نامه ها رو چك كنم و هم در بلاگم اعلام موجوديت بكنم، بعد از كلى گشتن يه كافىنت پيدا كردم و رفتم داخل،به خانمه ميگم يه دونه PC به من بدين كه فارسىساز داشته باشه اونم اول هاج و واج نگام كرد بعد گفت أره همشون داره منم خوشحال نشستم پاى كامپيوتركه مىبينم اِ اين كه كليداش فارسى نسيت كه به خانمه مىگم خانم اين فارسى نيست و اونم ميره يه آقاهه رو مياره كه اونم خيالم رو راحت كرد و گفت فقط يه دونه فارسى داريم كه الان اشغال هست.خلاصه رفتم شركت دوستم و جاتون خالى يه شكمى از عزا درآوردم ومنتظر بقيه شديم تا بيان اونجا(آخه هر كسى رفته بود پى يار خودش و فقط من بيچاره اونجا بىكس و كار بودم)به هر حال با اون دوست زبون باز و دوستشون قرارشد كه شب بريم فرحزاد(آخه به دوستش قول داده بوديم شب قبل بريم كه رفتيم بوف) به هر حال از شركت دوستم رفتيم يه جايى به نام پاساژ نور(همين بود اسمش يا ميلاد نور؟)به هر حال بعد از چرخ زدن هاى بسيار يادمان آمد كه هنوز آق وحيد گل گلاب لواسانى را نديده ايم پس به او نيز تماس گرفته و با ايشان قرار ملاقات در فرحزاد گذاشتيم.به خانه آمديم و منتظر دوستمان شديم كه به دنبالمان بيايد،پس به سوى فرحزاد رفتيم ابتدا مقدارى پياده روى كرديم تا هم اشتهايمان باز شود و هم اطراف را ديدى بيندازيم جايى را مناسب ديديم و به آنجا تجليل جلوس نموديم البته قبل از آن مقدارى از اين چيز قرمزها(آلبالو ترش،غيسى(قيسى؟) قرمز و ترش و .....عكسشو بعدا مىزنم)خريديم و تا آماده شدن غذا(آقا هرچى ميگم كباب كنجه اون آقاهه پشت دخل مىگفت چنجه،چراش رو نمىدونم) تناول فرموديم تناول كردنى.آقا اونجا موبايل آنتن نمىداد و ما هم كه منتظر وحيد بوديم البته قبلا گفته بوديم كجا هستيم ولى خب چون همديگر رو نديده بوديم پيدا كردن همديگه سخت بود.مشغول غذا خوردن بوديم كه ديدم يك عدد جوان رعنا دم دراونجا وايساده و داره با موبايلش ور ميره من هم رفتم دم در و براى اينكه كم نيارم شروع كردم به شماره گرفتن حالا شماره نگير كى بگير(خط كه نميداد همينطورى الكى باهاش ور مىرفتم)كه ديگه اون پسره حوصلش سر رفت و به من گفت آقا شما باربد هستين منم گفتم سلام(طرف داشت به خودش ميگفت سلام يعنى چى جواب منو بده) شما وحيد خان هستيدش.بعله آقا همديگر را در بغل گرفته و تا مدتى گريه ......ببخشيد آقا وحيد را به سر تخت آورديم و پس از غذا خوردن(همه تمام كرده بودن و داشتن منو نگاه ميكردن آخه من خيلى آروم غذا مىخورم) و كمى پياده روى و اختلاط و سر درآوردن از كار همديگه ايشان ما را و ما ايشان را دست خدا سپرديم و خداحافظى كرديم.دوست دوستمان را به سر منزل دختر خاله اشان رسانديم و به روانه شديم به سوى خوابگاه ببخشيد منزل دوستمان و در راه نيز راننده تاكسى محترم را دعوت به آهسته تر رفتن نموديم(آخه مىدونيد مگه آدم چندبار متولد ميشه) در منزل دوستمان حس كرديم كه به شدت به جايى براى تفكر نيازمندم پس بعد از سلام به سوى روانه شديم و فهميديم كه آن قرمزى ها بسيار براى بكارانداختن شكم مناسب است و ما نيز در خوردن باز هم از شرمندگى در آمده بوديم.آنگاه خوابيديم. □ نوشته شده در ساعت 6:09 AM توسط باربد June 13, 2002
● آقا مدتيه كه هى تو گوشم مىخونن يه جا اينترنت بىسيم ميدن،خوب ما هم كه كشته مرده امتحان هر سرويس جديد هستيم گفتيم ببينيم كه اين چىهست.ديروز رفتم دفتر شركت فرهيختگان ايثار(از اسمش معلومه مال كجاست) توى خيابون ملاصدرا،از سه طبقه بالا رفتيم كه ناگهان يك عدد در شيشه اى اتوماتيك جلوى پايمان ادب را رعايت كرد و باز شد(جل الخالق همه اين سرويس دهنده ها از بىپولى مينالن بعد اينا چه دفترى دارن) داخل كه شدم ديديم به به آقا سه چهارتا كامپيوتر اونم با مانيور LCD جلوشون هست با خودم گفتم بابا دمشون گرم چه دفتر با حالى ساختن.به هر حال از اينترنت بىسيم پرسيدم كه آقاهه گفت:شما صدهزار چوق ميدين ما،ما هم حدود دو ماه ديگه يه دستگاه بهتون ميديم و شما اون رو نصب مى كنيد و اگر روزى سه تا چهار ساعت استفاده كنيد از شما حدودا ماهى 20000 تا 25000 تومن مىگيريم و اگر بيشتر استفاده كنيد كه ما هم بيشتر ازتون پول مىگيريم.مزاياش هم اينه كه اول تلفنت آزاد هست و پول تلفن واست نمياد،سرعتش هم حدودا چهار تا پنج برابر هست سرويسهاى معمولى هست و .....خب با اينكه تا اينجاش به غير از پول پيشش همه چيزش حدودى بود ولى باز هم به نظر خوب مىاومد با اين تفكرات از آنجا خارج شديم تا امروز كه داشتم از مزاياى اينترنت بىسيم واسه دوستم مىگفتم كه عمو جان ايشون گفت اِ اين شركت رو ميگى؛ اين كه داره ورشكست مىكنه كه،اونم با حدود .......(رقم به خاطر حفظ آبرو و اينكه من دنبال دردسر نيستم خودسانسورى شده)تومن بدهى تازه يكيشون هم كه گرفتار هست.خلاصه ما رو ميگى شكر خداوند منان رو بجا آورديم كه پول زحمت كشيده امان در امان ماند.(حال خود دانيد من اينا رو شنيدم و نمىدونم چقدر موثق هست بعد نگيد فلانى نذِاشت اينترنت با حال ابتياع كنيما)
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 7:09 AM توسط باربد June 12, 2002
● بابا اين ديگه چه جور جام جهانى هست.شورش رو در آوردن، اون از فرانسه (البته من فرانسوى نيستما)اينم از آرژانتين. فقط مونده كه ايتاليا هم حذف بشه كه من ديگه اصلا بازىها رو نگاه نكنم
□ نوشته شده در ساعت 5:36 AM توسط باربد
● آقا اين چه وضعيه كانال هاى آزاد ماهوارمون كه الحمدالله بازىها رو نشون نميده رفتيم كلى پول كارت داديم اونم به خاطر اينكه ماهواره تنظيم نيست درست كارنميكنه منم كه نه وقت دارم نه حوصله كه تنظيمش كنم،از اين طرف هم كه ايران بازىها رو انداخته رو شبكه استانى،شبكه استان هم وسط بازى مىخواد اخبار استان نشون بده و تصوير يه دفعه قطع ميشه خلاصه اگر راه حلى چيزى به نظرتون مياد بهم بگيد تا دعاتون كنم.
□ نوشته شده در ساعت 5:35 AM توسط باربد
● حدود يك هفته هست كه از بس گرفتارم يك قسمت از بدنم در حال جر خوردنه(بعدا شرح مفصل گرفتارى رو مىنويسم)
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 5:33 AM توسط باربد June 04, 2002
● بابا بزرگ مرد.نمى دونم چي بگم،بگم راحت شديد،بگم خوب شد زمينگير نشدى،يا خوب شد مامان بزرگ خيلى به زحمت نيفتاد.به هر حال مطمئن باشيد هر وقت هر جا گل شاه پسند و شمعدونى ديدم حتما يادتون مىكنم.13/3/81 ساعت حدود هفت عصر.
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 3:22 AM توسط باربد June 02, 2002
● سفرنامه
........................................................................................روز اول. روز دوم: آقا در خواب شيرين صبگاهي بوديم كه با سروصداي دوستان از خواب بيدار شديم و ناگاه يادمان آمد اصل موضوع سفر ما به خاطر امتحان دانشگاه آزاد دوستان بوده پس دعاي خيرمان را بدرقه راهشان كرديم و دوباره به خواب فرو رفتيم،خوابيدني. بعد از اصلاحات و يك حمام، آماده صرف صبحانه به همراه دوست ميزبان شديم پس بدون هيچ رحمي بر سر سفره نشستيم(آقا اين آب تهرونتون عجب اشتهاآور هستش)بعد از آن ساعاتي را به بطالت و همچنين اختلاط با خانواده ميزبان گذرانديم تا اينكه بقيه همراهان نيز به ما پيوستند همچنين يكي از دوستان كه قرار بود از شيرازبه ماهشهر برود و از آنجا به ما ملحق شود نيز افتخار حضور پيدا كرد(فهميديم كه اين دوست سرمان را شيره ماليده اند و به دلايلي زودتر از ما از شيراز به تهران آمده،ميدانيد غم فراق انسان را ديوانه مي كند)به هر حال زمان،زمان صرف نهار بود و برخلاف معمول گذشته ميزبان تهيه چلومرغ ديده بودند(بر طبق روال قبل بايد ماكاروني مي خورديم)بعد از آن دوستان طالب علم را تا محل آزمون همراهي كرديم و اوقاتي را باز به ناچار به بطالت گذرانديم تا اينكه موعد مقرر فرا رسيد و به دنبال دوستان رفته و تعداد متنابهي بر افراد افزوديم،حال كاسه چه كنم در دست گرفته كه كجا برويم.بعد از ساعاتي اجماع نظر شد كه به ف ف ر(فست فود رستورانت)بوف برويم آن هم در زعفرانيه(به ما گفتند اينجا زعفرانيه هستش). در آنجا باز هم بر تعدادمان افزوده شد به شكلي كه براي نشستن مجبور به تغير دكوراسيون آنجا شديم.تا آماده شدن غذا افرادي با اشكال و حالات متفاوت ديديم به طوري كه چشمانمان به اندازه چشمان آن جغد نمادين گشاد شده بود.غذا آمد.خورديم و خورديم تا اينكه ديديم شكمها پر شده اما ميز خالي نشده و هيچ همراهي نيست،ندا داديم آيا ياوري هست مرا به غير از تني چند هيچ كس تحويلمان نگرفت.اما هيچگاه چهره مغلوب به خود نگرفتيم و از شرمندگي ميز با موفقيت در آمديم.پس با تني سنگين به بيرون هدايت شديم و قصد داشتيم كمي اختلاط مختلط كنيم كه آقا مهربونه كه صاحب اونجا بود گفت آقا لطفا اينجا تجمع نكنيد(هي مشتي تو شيراز همه دلشون مي خواد مردم و مخصوصا ما واستيم جلو م ا ي(مغازه اغذيه فوري)شون شما چرا اينجوري هستي)پس راهي منزل شديم،پس از رسيدن بهتر آن ديديم كه به مانند گربه وارد شويم تا از طرف صاحبخانه مورد گزند واقع نشويم و به همان آهستگي رفتيم لالا. راستي نميدونم چرا دوربين رو يادم رفت همراهم ببرم. □ نوشته شده در ساعت 11:52 PM توسط باربد June 01, 2002
● آقا اگر شيرازي هستيد برين اينجا و اسمتون رو به مدرسه اي كه درس مي خونديد اضافه كنيد.
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 10:56 PM توسط باربد
|