| |
جريان زندگى من |
June 16, 2002
● سفرنامه
........................................................................................روز اول.روز دوم. روز سوم: آقا صبح از خواب بيدار شديم ديديم هيچ كس يه غير ما و آن نارفيق كلك انداز در خانه نيست،خوب فرض كنيد شما يه خونه كه كسى هم توش نباشه اونم توى شهرك غرب داشته باشيد چكار مىكنيد آها ولى اشتباه فكر كرديد ما اول دست و صورتمون رو شستيم بعد هم صبحونه نخورده زديم بيرون،من بايد مىرفتم يه اداره پيش يه آشنا واسه يه كار شخصى دوستمون هم كه مىخواست با دلدار جان بره دنبال امريه گرفتن توى يه دونه از اين اداره هايى كه فقط اسمشون گوشِ فلك رو پر كرده ولى هيچ خاصيتى ندارن.من كلا يه آدمى هستم از جاهاى جديد يه كم مىترسم واسه همين بيست بار راهى رو كه بايد مىرفتم از دوستم پرسيدم كه يه موقع اشتباه نرم و گم نشم خداى نكرده.بالاخره رسيدم به ميدان آزادى و يه راست رفتم پيش آشنامون كه اونم حوالمون داد يه جاى ديگه،اونجا هم طرف بعد از نيم ساعت اومد و بالاخره فهميدم كارم به اين آسونىها درست نميشه(تا حالا هم نشده)بعداز اونجا رفتم به يه دونه ساز فروشى به نام گالرى سرنا كه نزديك پيچ شمرون بود(پيچ شمرون رو هم ديدم ولى نفهميدم پيچش كجاشه)از اونجا يك عدد ساز كوبه اى به نام وودبلاك خريدم (آقا آدم دلش مىخواست همه اونجا رو بار كنه بياره ولى بسوزه پدر ندارى)خلاصه از اونجا هم رفتم بتهوون و يك كتاب موسيقى و سىدى جزيره پرواز كار حميد ديبازر رو خريدم(حتما گوشش كنيد) از اونجا هم با تنى خسته وشكمى گرسنه به سمت شركت دوست ميزبان رفتم.قبل از رفتن به شركت دوستم گفتم برم يه دونه كافىنت كه هم نامه ها رو چك كنم و هم در بلاگم اعلام موجوديت بكنم، بعد از كلى گشتن يه كافىنت پيدا كردم و رفتم داخل،به خانمه ميگم يه دونه PC به من بدين كه فارسىساز داشته باشه اونم اول هاج و واج نگام كرد بعد گفت أره همشون داره منم خوشحال نشستم پاى كامپيوتركه مىبينم اِ اين كه كليداش فارسى نسيت كه به خانمه مىگم خانم اين فارسى نيست و اونم ميره يه آقاهه رو مياره كه اونم خيالم رو راحت كرد و گفت فقط يه دونه فارسى داريم كه الان اشغال هست.خلاصه رفتم شركت دوستم و جاتون خالى يه شكمى از عزا درآوردم ومنتظر بقيه شديم تا بيان اونجا(آخه هر كسى رفته بود پى يار خودش و فقط من بيچاره اونجا بىكس و كار بودم)به هر حال با اون دوست زبون باز و دوستشون قرارشد كه شب بريم فرحزاد(آخه به دوستش قول داده بوديم شب قبل بريم كه رفتيم بوف) به هر حال از شركت دوستم رفتيم يه جايى به نام پاساژ نور(همين بود اسمش يا ميلاد نور؟)به هر حال بعد از چرخ زدن هاى بسيار يادمان آمد كه هنوز آق وحيد گل گلاب لواسانى را نديده ايم پس به او نيز تماس گرفته و با ايشان قرار ملاقات در فرحزاد گذاشتيم.به خانه آمديم و منتظر دوستمان شديم كه به دنبالمان بيايد،پس به سوى فرحزاد رفتيم ابتدا مقدارى پياده روى كرديم تا هم اشتهايمان باز شود و هم اطراف را ديدى بيندازيم جايى را مناسب ديديم و به آنجا تجليل جلوس نموديم البته قبل از آن مقدارى از اين چيز قرمزها(آلبالو ترش،غيسى(قيسى؟) قرمز و ترش و .....عكسشو بعدا مىزنم)خريديم و تا آماده شدن غذا(آقا هرچى ميگم كباب كنجه اون آقاهه پشت دخل مىگفت چنجه،چراش رو نمىدونم) تناول فرموديم تناول كردنى.آقا اونجا موبايل آنتن نمىداد و ما هم كه منتظر وحيد بوديم البته قبلا گفته بوديم كجا هستيم ولى خب چون همديگر رو نديده بوديم پيدا كردن همديگه سخت بود.مشغول غذا خوردن بوديم كه ديدم يك عدد جوان رعنا دم دراونجا وايساده و داره با موبايلش ور ميره من هم رفتم دم در و براى اينكه كم نيارم شروع كردم به شماره گرفتن حالا شماره نگير كى بگير(خط كه نميداد همينطورى الكى باهاش ور مىرفتم)كه ديگه اون پسره حوصلش سر رفت و به من گفت آقا شما باربد هستين منم گفتم سلام(طرف داشت به خودش ميگفت سلام يعنى چى جواب منو بده) شما وحيد خان هستيدش.بعله آقا همديگر را در بغل گرفته و تا مدتى گريه ......ببخشيد آقا وحيد را به سر تخت آورديم و پس از غذا خوردن(همه تمام كرده بودن و داشتن منو نگاه ميكردن آخه من خيلى آروم غذا مىخورم) و كمى پياده روى و اختلاط و سر درآوردن از كار همديگه ايشان ما را و ما ايشان را دست خدا سپرديم و خداحافظى كرديم.دوست دوستمان را به سر منزل دختر خاله اشان رسانديم و به روانه شديم به سوى خوابگاه ببخشيد منزل دوستمان و در راه نيز راننده تاكسى محترم را دعوت به آهسته تر رفتن نموديم(آخه مىدونيد مگه آدم چندبار متولد ميشه) در منزل دوستمان حس كرديم كه به شدت به جايى براى تفكر نيازمندم پس بعد از سلام به سوى روانه شديم و فهميديم كه آن قرمزى ها بسيار براى بكارانداختن شكم مناسب است و ما نيز در خوردن باز هم از شرمندگى در آمده بوديم.آنگاه خوابيديم. □ نوشته شده در ساعت 6:09 AM توسط باربد
|