| |
جريان زندگى من |
June 18, 2002
● مدتيه كه ديگه معتادانه روزنامه نمىخونم و تقريبا فقط پنج شنبه ها اونم به خاطر گل روى آقا سينا روزنامه مىگيرم و بيشتر اخبار رو از اينترنت دنبال مىكنم.آخه مىدونيد اعصابم حسابى داغون شده بود و حسابى بهم ريخته بودم.ولى مگه ميشه تو خيابون چشمات رو ببندى مگه ميشه حقايق رو نديد.راننده تاكسى كه تا سوار ميشى همش از بدى مردم و نامرادى و نامردى روزگار ميگه ولى تا پياده ميشى بقيه پول رو نميده.سر چهارراه رانندهه خلاف مىكنه و سرباز وظيفه سر چهارراه كه بهش تذكر ميده بهش فحش ميده و حتى مىخواد با مامور قانون گلاويز بشه.معلم مدرسه اونم كلاس چهار ابتدايى سوال هاى ثلث سوم رو به دانش آموزها مىفروشه به 30000هزار تومن اونم توى مدرسه غيرانتفاعى.ليسانس از هر دانشگاه و هر رشته كه بخواى با استعلام و قانونى.با ماشين دارم رد مىشم يه دختر كنار خيابون بزك كرده وايساده تو فكرم سوارش مىكنم فكر مىكنم چطورى حرف رو شروع كنم بعد از دو دقيقه فكر كردن احساس تهوع بهم دست ميده.يه بىسعور تو راديو ميگه واسه ازدواج به پول و پله آنچنانى احتياج نيست و خود زن به خونه بركت مياره راننده دو تا لًُغًُز بهش ميگه و راديو رو خاموش ميكنه.خوب همينا بسه
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 10:37 PM توسط باربد
|