| |
جريان زندگى من |
March 31, 2003
● اين هم عكسهايي از مراسم 13بدر ايراني هاي سن هوزه البته قراره هفته ديگه هم بريم 13بدر دوباره(به قول اينجايي هاbuy 1 get 1 free) و سعي ميكنم عكس هاي بهتري بگيرم.
□ نوشته شده در ساعت 8:43 PM توسط باربد
● بالاخره صفحه شيرازي ها هم به روز شد.اگر دير شد به زودي خودتون ببخشيد.اگر هم اسمتون جا افتاده لطفا بهم خبر بدين
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 8:34 PM توسط باربد March 29, 2003
● اول اينكه بگم آقا رستم يكي از دوستانمون لطف كرده و يك كامپيوتر به ما داده كه خدا عمرش بده، خدا بچه اش رو واسش نگه داره.اين كامپيوتر خيلي بهتر از قبلي هستش و تونستم برنامه هايي رو كه از ايران با خودم آوردم رو روش سوار كنم و مژده بدم بهتون كه به زودي اتفاقاتي در بلاگم خواهد افتاد و همينطور سعي ميكنم يه سر و ساموني به صفحه شيرازي ها بدم.البته امشب سعي ميكنم كه تمام اسم هايي رو كه تا اين مدت اضافه نكردم رو به ليست اضافه كنم.
□ نوشته شده در ساعت 1:04 PM توسط باربد
● آقا فردا سيزده بدر ما هست.اينجا چون معمولا سيزده نوروز مىافته وسط هفته و كسي نميتونه كار رو تعطيل كنه واسه سيزده بدر واسه همين نزديكترين يكشنبه به سيزده رو واسه به در كردن نحسي سيزده ميرن بيرون.منتظر گزارش مصور از فردا باشيد.
□ نوشته شده در ساعت 1:03 PM توسط باربد
● دعاي هفته:
........................................................................................خدايا قبل از اينكه تو بلاگم بمنويسم واسم يه كامپيوتر رسوندي حالا كه انقده خوبي يه اشتراك DSL با قيمت پايين هم جور كن كه ما از دست اين AOL راحت بشيم.خودت كه بهتر ميدوني اين AOL چقدر مزخرفه. خدايا فردا تو سيزده بدر مهرم رو به دل يكي از اين جماعت نسوان بنداز آخه حيفه تو اين مملكت به اين گندگي با اين همه امكانات يه پسر خوشتيپ و خوب و مهربون وكار درست و خلاصه همه چيز تموم مثل من همينطوري ول بگرده. بارالاها دعاي هاي هفته پيشم هم اجابت بفرما. □ نوشته شده در ساعت 1:02 PM توسط باربد March 27, 2003
● آقا اين هم چند تا شيراز يديگه، مثل اينكه تعطيلات نوروزي همه رو به بلاگ نويسي و بلاگ درست كردن انداخته.
پزشك دهكده آزادي اعتراض ماندگار □ نوشته شده در ساعت 10:34 PM توسط باربد
● ديروز داشتم كار ميكردم و توي فضاي باز بودم كه يه دفعه ديدم يه بوي آشنا به مشام ميرسه، خوب كه بو كردم ديدم واي بوي بهارنارنج هست(من عاشق بوي بهارنارنج هستم) خلاصه اينورو بگرد اونورو بگرد كه يه بوته پيدا كردم كه پر از گاهاي سفيد بود و برگ هاش هم شبيه برگ هاي نارنج البته در مقياس كوچيك ولي خوب بوي آشنا يي داشت البته نارنج شيراز كجا و اين بوي ملايم كجا.
□ نوشته شده در ساعت 10:25 PM توسط باربد
● اگر ميخواين در شهر سن حوزه با يه ايراني سالخورده هم كلام بشين فقط كافيه كه عصر طرف هاي ساعت 5 بريد بيرون از خونه و طرف مناطق خوش آب و هوا و يا پارك ها و يا حتي در پياده رو ها بگردين اولين مرد يا زن سالخورده اي روكه ديديد بهش سلام كنيد چون اينجا من از هر 10 نفر سالخورده اي كه ميبينم داره قدم ميزنه حداقل 7 تاش ايرانيه 2 تا هندي و 1 يكي ديگه هم از يه مليت ديگه هست.
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 10:23 PM توسط باربد March 25, 2003
● اين هم چهار تا شيراز ديگه.
با نسل سوم تافته جدا بافته گل قالي الهه مهر كه آبجي بعضيا هست □ نوشته شده در ساعت 11:20 PM توسط باربد
● آقا امروز وقتي خانم معلم زبانمون گفت بهم كه 60 سالشه دشتم از تعجب شاخ در مي آوردم.خيلي كه مثلا بالا سنش رو حدس مي زدم اون آخر آخرش يه چيزي تو مايه هاي 50 بود.
□ نوشته شده در ساعت 11:14 PM توسط باربد
● ممنون از همه اونايي كه اين مدت واسم نظر ميذاشتن و باعث ميشد كه احساس نكنم تنها هستم.
........................................................................................خوب اين هم از نظر خواهي،وقتي دلت با يه چيزي نيست آخرش بالاخره به يه بهانه اي تمومش ميكني مثلا با بهانه اينكه خيلي از دوستاي عزيزم نميتونستن صفحه رو ببينن يا اينكه صفحه كند شده بود. □ نوشته شده در ساعت 11:12 PM توسط باربد March 22, 2003
● ميخوام وبلاگم رو باز هم يه مقداري شخصي تر كنم يعني اينكه ميخوام بيشتر واسه دل خودم بنويسم واسه همين يكي از كارهايي كه ميخوام بكنم اينه كه يه دعاي هفته اضافه مي كنم بهش كه هر هفته يه دعا توش بنويسم تا بعد ها ببينم مثلا تو اين مدت دغدغه هاي ذهني من حول و حوش چي بوده.يه بخش لينكدوني هم مثل خيلي از بزرگان ميخوام بهش اضافه كنم كه از اين به بعد لينك هاي جالبي كه توي اينترنت مميبينم رو بدون شرح و تفسير بذارم اونجا.راستي مژده بدم بهتون كه به زودي اين وبلاگ قيافه جديدي پيدا ميكنه.با يه قالب خوشگل كه نوشا عزيز زحمت كشيده و يه لوگو قشنگ كه ميترا عزيز لطف كرده و واسم طراحي كرده.
□ نوشته شده در ساعت 9:41 AM توسط باربد
● ايشون هم يك ستاره تابناك ديگر در آسمان بلاگر هاي شيرازي عزيز.
□ نوشته شده در ساعت 9:31 AM توسط باربد
● آقا عجب جنگي هست.جنگ تلوزيوني . نميدونم اونجا چقدر بهتون نشون ميدن صحنه هاي جنگ رو ولي اينجا شبكه هاي خبري 24 ساعته به صورت زنده از ميدان جنگ و خط مقدم فيلم نشون ميدن.يعني توي هر گرداني يه خبرنگار گذاشتن و همينطوري تصاوير رو ميفرسته به اينور دنيا.خلاصه حسابي مردم رو مشغول كردن.
□ نوشته شده در ساعت 9:18 AM توسط باربد
● چقدر حال ميده وقتي ببيني يه وبلاگ نويس بزرگ كه خيلي هم پر شغله هست توي يكي از نوشته هاي مجله اش موقع نوشتن مطلب نوروزيش به ياد حرفاي تو هم بوده.
□ نوشته شده در ساعت 9:15 AM توسط باربد
● دعاي هفته:
........................................................................................بار الاها در اين هفته در هاي رحمتت رو به روي من باز كن و يه كاري كن كه توي يه فروشگاه آمريكايي كار پيدا كنم تا هم انگليشم خوب بشه و هم اينكه دو تا آدم خوشگل مشگل ببينم.(حقوقشم خيلي خوب نبود اشكال نداره) □ نوشته شده در ساعت 9:10 AM توسط باربد March 20, 2003
● هزار و يك شب من هم يه شيرازي ديگست كه اطلاعات خوبي هم در مورد نوروز و آئين هاي نوروزي در بلاگش ميتونيد ببينيد
□ نوشته شده در ساعت 6:59 AM توسط باربد
● از كوچيكي هر وقت از بابام ميپرسيدم كه قم چرا شهر مهمي هست ميگفت:به خاطر اينكه صنعت آفتابه سازي از اونجا شكل گرفته.از اون موقع هر وقت ياد قم ميافتادم ناخودآگاه ياد آفتابه هم مي افتادم و همينطوور هر موقع آفتابه ميبينم ياد قم ميافتام.
........................................................................................حالا منظورم چيه از اين حرفا؟ اگر اين علماي معظم در قم وقتشون رو صرف پيشرفت صنعت آفتابه سازي ميكردن شايد اسلام در هيچ كجاي دنيا به خطر نمي افتاد.اگر تا حالا يه آفتابه جيبي،مسافرتي يا حتي تاشو درست كرده بودن من بيچاره لازم نبود با خودم آفتابه ببرم مسافرت يا مثلا سركار خودم رو اينقدر بگيرم تا برسم خونه. □ نوشته شده در ساعت 6:49 AM توسط باربد March 15, 2003
● بعله، آقا ريشوهه گفت بيا دنبالم، منم مثل بچه خوب با چمدونام رفتم دنبالش حالا اين وسط دختر چشم بادميه كه پشت سرم بود همينطوري داشت منو نگاه ميكرد و حسابي چشماش باز شده بود و يه جورايي فكر كنم پيش خودش ميگفت واي پشت سر يه تروريست وايساده بودم.
........................................................................................آقا رفتيم يه قسمتي و آقاهه پاسپورت من رو گرفت و داد به يه خانمي و گفت اين پاسپورت رو از تو كامپيوتر چك كن كه اوشون هم كرد و در اين اثنا هم خود آقاهه با من حرف ميزد و ميپرسيد كه كجا ميري،پيش كي ميري، و حتي پرسيد كه چرا پاسپورتت توي سوئيس صادر شده كه گفتم بهش علتش اينه كه كشور اسلامي ما با جهان خوارها ارتباط سياسي نداره(البته اينجوري نگفتما) مردك حتي ازم پرسيد شمشير چيزي همرات نداري كه منم گفتم واالله به جز اين جوالدوزي كه حاج خانم بشم داده چيز ديگه اي ندارم.و خلاصه آقاهه با سلام و صلوات و شوخي وخنده گفت ميتوني بري .البته خيلي هم بد نشد آخه از اون همه صفي كه مردم كشيده بودن واسه دادن وسايل و بار هاشون(اگر ميخواين بدونيد صفش چقدر بوده ساعت 10 صبح برين فلكه قصرالدشت و صف شير يارانه اي رو ببينيد اونوقت مي فهميد چي ميگم.)جلو زدم و صاف رفتم وسايلم رو دادم و رفتم به سمت هواپيما. توي هواپيما سمت راست نشسته بودم و وقتي نشستم يه خانم مسن پهلوي پنجره بود ،من وسط بودم و بغل دستم خالي بود كه در همين موقع همون دختر چاينيزه اومد داخل هواپيما و همينطوري چشم از من برنميداشت و وقتي قيافش جالبتر شد كه بليتش رو نگاه كرد و ديد بايد بغل دست حاجيتون يعني بنده بشينه(فكر كنم بيچاره اولش خودش رو داشت زرد ميكرد از چهره اش معلوم بود). هواپيما پرواز كرد و اين خانم بغل دستي ما هم مثل مسلسل حرف ميزد، برعكس هواپيماي امارات اين اينتركانتينانتال آي صندلياش تنگ بود كه خدا ميدونه من بيچاره كه زانوهام يا توي صندلي جلويي بود يا تو صندلي بغلي. پروازمون11 ساعت طول ميكشيد و منم ديدم بهترين كار اينه كه بشينم فيلم ببينم.تلوزيونشم مثل همون هواپيما قبلي شخصي بود با اين تفاوت كه ميتونستي خودت فيلم رو انتخاب كني و هرجا دلت خواست نگهش داري منم نامردي نكردم و اصلا پلك هم نزدم و فيلمهاي birthday girlنيكول كيدمن ، گزارش اقليت تام كروز ، my big fat greek weeding كه خيلي هم با حال بود رو ديدمو چند تا هم موسيقي و برنامه BBC و اين حرفا. از غذا هم نگو بازم آقا هي آوردم و هي من خوردم جالب اين بود كه اين خانم بغل دستي ما از چوب شور خيلي خوشش ميومد و ميخواست مال منم بگيره. آقا تو اين مدت يعني از صبح روزي كه توي دبي از خواب بيدار شدم تا اون موقع فقط 2 ساعت خوابيده بودم و ديگه حدود يك ساعت مونده بود كه برسيم كه گفتم يكمي بخوابم كه سر حال باشم .نيم ساعت بيشتر نخوابيده بودم كه خانم بغليمون بيدارم كرد كه آره داريم ميرسيم و تا 15 دقيقه ديگه ميشينه ولي بعد فهميدم اشتباه كرده بوده، دلم ميخواست كلش رو بكنم. بالاخره هواپيما نشست و رو سياهي به همه ماموران امنيت پرواز كشورهاي مبدا تا مقصو كلهم اجمعين موند. بعله پياده شديم و وسايلمون رو گرفتيم و چقدر كيف داره كه همه وايسادن تو صف و تو از قسمت سيتيزن ها با خيال راحت و سريع رد بشي بري.فقط بديش اين بود كه تخمه هايي رو كه از ايران برده بودم(يعني واسم گذاشته بودن)رو ازم گرفتن ولي مغز گردوها و پسته ها به سلامتي رسيدن خونه. آقا مثل هاج و واج ها اومدم از در بيرون و يه دفعه خواهر گرامي در جلومون سبز شدن و ديگه ما هم گرفتيمش تو بغل و حالا نبوس كي ببوس بعدشم زن دايي و دايي و پسر دايي گرامي.وقتي رسيدم هواي سانفرانسيسكو باروني بود.به محض ورود هم يه چلوكباب بستن به نافمون كه نتونستم درست بخورم از بس تو هواپيما خورده بودم. و بعد از 13،14 ساعت خواب تازه فهميدم كجا هستم. آمريكا. بعله اين بود سفرنامه باربد كثيرالسفر كه اين ديگه اندش بود البته فكر نكنيد تموم شده ها شايد يه قسمت نكات سفر هم بعدا نوشتم. اين هم هواپيمايي كه باهاش اومدم . □ نوشته شده در ساعت 6:27 PM توسط باربد March 14, 2003
● آقا ترا به سر جدتون هر كي اين صاحب وبلاگ فولاد رو ميشناسه بهش بگه كه واسه من نامه هاي زنجيره اي نفرسته.هر چي ما گفتيم (نه با نامه نه با فرم نظر خواهي پر كردن) ايشون متوجه نشدن هنوز.ثواب هفت بار حج نسيبتون ميشه وا.
□ نوشته شده در ساعت 6:26 PM توسط باربد
● آقا سر كار انقدر دعاي عمو جونم رو ميكنم كه نگو(بابام هم البته همينطور)ميدونيد وقتي آدم كار كردن رو زير دست يه نفر ياد بگيره كه تو كارش پر حوصله هست،ثابت قدمه،از چيزي نميترسه،اول فكر ميكنه،تميز و مرتب هست و هر خصلت خوب ديگه اي كه تو كار كردن بايد آدم داشته باشه رو داره اونوقته كه حتي اگر سخت ترين كارهاي دنيا هم پيش روت باشه رو ميتوني انجام بدي.فرقي نميكنه كار چي باشه مهم اينه كه روش كار كردن رو بلد باشي اونوقت ميتوني واسه خودت لذت بخشش كني.آسون نيست ولي شدني هست.(كارهاي اينجا اينايي كه من انجام ميدن البته درسته كه از صبح هست تا عصر و استراحتت هم فقط همون نهاري هست كه ميخوري ولي تا اينجاش به نظرم سخت نبوده و بيشتر در مقابل كارهاي ايران كه كه ميخواستي يه پيچ رو ببندي جونت ميومد بالا تا پيچ رو بخوروني به وسيله اي كه داري روش كار ميكني بيشتر بچه بازيه)
□ نوشته شده در ساعت 6:21 PM توسط باربد
● آقا الان اينجا سه تا دسته چك دارم.اولي رو كه برام فرستادن اشتباه بود،دومي رو كازين ما كه تو بانك كار ميكنه به سليقه خودش انتخاب كرده بود كه خوب به هر حال يه چيزي تو مايه هاي جينگيل مستون بود و سومي بلاخره هموني بود كه سفارش داده بودم ،با طرح صدف هاي دريايي.
□ نوشته شده در ساعت 6:12 PM توسط باربد
● از احمقي اين آمريكايي هاي تحت نفوذ رسانه ها يكي اينكه جديدا خيلي تو راديو اينور و اونور تبليغ ميكنن كه بجاي فرنچ فرايز يا فرنچ تست بگيم فريدام فرايز يا فريدام تست حالا چرا؟ چون فرانسه داره مخالفت ميكنه با حمله به عراق،پريشب هم يه برنامه گذاشته بودن كه بعله آقا اين فرانسه روابط اقتصادي خيلي گسترده اي با عراق داره.
........................................................................................از احمقي دولت مفخمه بوش هم اينكه الاغها ميخواين از سال ديگه بودجه مدارس رو كم كنن و براي مثال ميخوان بودجه كتابخانه هاي مدارس رو قطع كنن(چقدر خرن اينا) اصلا نميدونم تا حالا صداي اين بوش رو شنيدين، اگر شنيدين توجه كنين بهش مثل اين ميمونه كه خامنه اي داره انگليسي حرف ميزنه. □ نوشته شده در ساعت 6:08 PM توسط باربد March 11, 2003
● آقا اينهم يه تعداد شيرازي ديگه كه بعضيشون حدود 3 هفته هست كه بايد معرفيشون ميكردم ولي نشده بود
........................................................................................پوست،مو و زيبايي اين سه تا بلاگ هم يك نويسنده دارن.چشم ها را بايد شست، سيگار قاتلي كه در جيب جا ميشود، گاهنامه سلامتي. درباره نگريستن شايد.... سابات وبلاگ ارسلان عبداللهي س مثل سبز كيش مهر اتاق آبي حال من بي تو دايره خيال □ نوشته شده در ساعت 1:04 AM توسط باربد March 10, 2003
● آقا جاي همتون خالي بود مخصوصا اون سه كله پوك+زهرا و انسيه.
........................................................................................از اينجا سوار طياره شديم و بعد از يك ساعت رسيديم فرودگاه اورنج كانتي و بعد از حدودربع ساعت آقا امير گل و بلبل اومد دنبالمون،واي كه چقدر رنگ و روش باز شده بود و چقدر هم سرحالتر از آخرين باري بود كه ديدمش تو ايران. آقا از فرودگاه رفتيم خونه امير و بعد رفتيم دانشگاهشون و يه سري به آزمايشگاه امير زديم(امير داره biometalogy ميخونه) و بعد هم امير بردمون يه رستوران خيلي با حال و بعد از اينكه يه نون و بوقلموني خورديم(آقا نميدونم اشكال از منه يا از رستوران هاي اينجا كه غذا زياد ميزارن واست، به هر حال مدتي هست كه شرمنده سفره ميشيم تو اينجور مواقع) و بعد رفتيم به باشگاه ورزشي دانشگاهشون و حدود يك ساعت اسكواش بازي كرديم(بابا ورزشكار،بابا خارجي) بعد هم جاتون خالي دوتا شيشه آبجو گرفتيم و رفتيم خونه امير و خورديم و خوابيديم. صبح ساعت 7 بيدار شدم و امير رو هم بيدار كردم و بعد از جمع كردن وسايلمون به سمت سن ديگو حركت كرديم كه بتونيم بريم دنبال سارا و دوستانش كه ساعت 10 ميرسيدن فرودگاه سن ديگو.وسط راه بوديم كه سارا زنگ زد و گفت كه هواپيماي اولشون تاخير داشته و واسه همين به دومي نرسيدن و حدود 3 ساعتي ديرتر ميرسن ما هم كه ديديم اينجوريه از بزرگراه خارج شديم و بقيه مسير رو از كنار اقيانوس دنبال كرديم و جاتون خالي يه جاي خوش آب و هوا رفتيم يه صبحانه خورديم و به راهمون ادامه داديم.قبل از سن ديگو يه كليساي خيلي بزرگ هست گفتيم بريم اونجا رو ببينيم كه البته راه نميدادن چون هم داخلش مراسم ازدواج بود و هم اينكهاصلا داخل شدن بهش مخصوص اعضاي بلندمرتبه مذهبي بود و يه كمي دورش تاب زديم و يكي از خواهران زيبا روي روحاني هم كلي اطلاعات بهمون دادن و از هم صحبتي باهاشون و همينطور اوشون از هم صحبتي با ما خوشحال شدن و شديم(بهمون ميگفت شما ها صورت هاي خوشحال و آرومي دارين)البته نميدونم اين رفيق ما چه كرمي داره كه ما رو اسرائيلي معرفي كرد. آقا رفتيم فرودگاه و يكي از دوستان سارا رو كه سر موقع و با يه هواپيماي ديگه اومده بود پيدا كرديم و بعد از 1 ساعتي هم سارا خانم و دو تا دوستش اومدن، نميدونيد چقدر كيف داره كه يه دوست قديمي رو بعد از 2 سال اونم تو كشور غريب ببينيد. از اونجا رفتيم هتلي كه بچه ها از قبل رزرو كرده بودن وسايل رو گذاشتيم و رفتيم مركزشهر سن ديگو و يه غذاي خوشمزه مكزيكي به نام بوريتو خورديم و بعد هم اومديم هتل.دوستان سارا خوابيدن و من و امير و سارا به اتفاق رفتيم خونه يكي از دوستان خانوادگي سارا اينها و اونجا هم شام رو در خدمتشون بوديم و بعد از برگشتن از اونجا با دوستان سارا (آلكس،جيمي و نيپا)رفتيم يه بار عربي آمريكايي و اونا دو تا قليون گرفتن و شروع كردن به كشيدن و كلي حرف زديم(واسه اولين بار بود قليون ميديدن)بعد هم ساعت 2 شب اومديم هتل و خوابيديم. صبح اينجانب مثل هميشه ساعت 7 و نيم از خواب بيدار شدم و با كلي مشقت بقيه رو هم بيدار كردم(اينا نميفهميدن كه من بايد ظهر برگردم و وقتي نداريم واسه تلف كردن، تازشم بابا تو مسافرت كي ميخوابه؟)خلاصه بعد از جمع و جور كردن جماعت مسافرون رفتيم يه بوفه واسه صرف صبحانه و اونجا 7$ ميدادي و هر چي ميخواستي ميخوردي كه ما هم خلاصه با طلب ياري از خداوند متعال 3 تا بشقاب صبحانه مختلف ميل كرديم و حسابي از شرمندگي سفره،صاحب رستوران،ميز بغلي و خلاصه كاركنان زحمتكش اونجا در اومديم(تازه من در مقابل امير هيچي نخوردم). بعد از صبحانه رفتيم كنار ساحل و آقا اونجا بود كه بايد عينك ذره بينيمون رو هم راهمون مي اورديم كه نبرده بوديم.آقا نميدونستيم به كدوم ور نگاه كنيم به زيبايي طبيعت يا زيبايي طبيعي. بعد از گشتن توي ساحل رفتيم بچه ها رو گذاشتيم هتل و از اونها خداحافظي كرديم و به طرف ارواين روانه شديم و بعد از توقفي كوتاه در منزل امير به فرودگاه رفتيم و برگشتيم به شهر خودمون يعني سن هوزه. نكات سفر: -آقا خيلي جالبه كه يك ساعت تو هواپيما صندلي بقلي شما ايراني باشه و بعد از پياده شدن بهفهمي. -نظرتون درباره مسافرت با يك عدد آفتابه شخصي چيه؟ -وقتي دوستات رو ميبيني كه موفق هستن و به ياري خدا و تلاش خودشون روزهاي سخت رو طي كردن و الان حال و روزشون بهتره هم خوشحال ميشي و هم اميدوار. -سن ديگو خيلي شهر قشنگ و زنده اي بود و منو ياد استانبول مي انداخت هواش هم كه نگو از بس خوب بود مخصوصا صبح اول صبح. -خيلي دلم ميخواست دنياي آبي سن ديگو كه يه آكواريم خيلي بزرگ هست با كلي حيوانات درياي(از جمله نهنگ) ببينم ولي وقت كم بود تازه خيلي هم گرون بود. □ نوشته شده در ساعت 6:34 PM توسط باربد March 06, 2003
● آقا هنوز اون سفرنامه رو ننوشته داريم ميريم يه مسافرت كوچيك دو روزه.
........................................................................................فردا دارم ميرم ارواين(نزديك لس آنجلس)پيش يه دوست قديميتا از اونجا بريم سن ديگو پيش يه دوست قديمي تر تا ديداري تازه كنيم(جاي نعيم،سيروس،شاهين،انسيه و زهرا هم خيلي خاليه). □ نوشته شده در ساعت 10:31 PM توسط باربد March 05, 2003
● ووي ووي ووي ووي وووو آقا از امروز رفتم سر كار اونم كار رنگكاري ساختمان.كارش سخت نيست(نه كه سخت نيستا ،واسه من كه قبال كار كردم خيلي سخت نيست)به هر حال فقط تنها چيزي كه هست نميدونم چرا زانو هام خيلي درد گرفته الان.
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 9:52 PM توسط باربد March 03, 2003
● به جون شما نه!به جون خودم به همين زودي هم سفرنامه رو مينويسم، هم يكي ديگه از روش هاي صميمي شدن بيشتر با طرف! رو ميگم ، هم صفحه شيرازي ها رو به روز ميكنم، هم چند تا شيرازي معرفي ميكنم و از همه مهمتر اينكه دو كلام وبلاگ مينويسم.
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 4:20 PM توسط باربد March 02, 2003
● بعله آقا بالاخره ما هم 25 سالمون تموم شد
........................................................................................تولدم مبارك از همه دوستاي خوبم كه نميتونم اسمشون رو يكي يكي بنويسم ممنونم. تموم اونهايي كه با هديه هايي از راه دور،كارت تبريك،تلفن،e-card،پيغام در نظر خواهي و مسنجر و خلاصه اونايي كه به يادم بودن و حتي تو دلشون واسم آرزوي موفقيت كردن و البته خواهر عزيزم من رو خوشحال كردن ممنونم انشالله تو عروسي همتون چويي بگردونم. از بابا ومامان هم ممنون به خاطر همه چيز و البته كارت خوشگلشون(اولين بار بود از طرف بابا و مامانم كارت تبريك الكترونيكي ميگرفتم). □ نوشته شده در ساعت 12:58 PM توسط باربد
|