| |
جريان زندگى من |
March 15, 2003
● بعله، آقا ريشوهه گفت بيا دنبالم، منم مثل بچه خوب با چمدونام رفتم دنبالش حالا اين وسط دختر چشم بادميه كه پشت سرم بود همينطوري داشت منو نگاه ميكرد و حسابي چشماش باز شده بود و يه جورايي فكر كنم پيش خودش ميگفت واي پشت سر يه تروريست وايساده بودم.
........................................................................................آقا رفتيم يه قسمتي و آقاهه پاسپورت من رو گرفت و داد به يه خانمي و گفت اين پاسپورت رو از تو كامپيوتر چك كن كه اوشون هم كرد و در اين اثنا هم خود آقاهه با من حرف ميزد و ميپرسيد كه كجا ميري،پيش كي ميري، و حتي پرسيد كه چرا پاسپورتت توي سوئيس صادر شده كه گفتم بهش علتش اينه كه كشور اسلامي ما با جهان خوارها ارتباط سياسي نداره(البته اينجوري نگفتما) مردك حتي ازم پرسيد شمشير چيزي همرات نداري كه منم گفتم واالله به جز اين جوالدوزي كه حاج خانم بشم داده چيز ديگه اي ندارم.و خلاصه آقاهه با سلام و صلوات و شوخي وخنده گفت ميتوني بري .البته خيلي هم بد نشد آخه از اون همه صفي كه مردم كشيده بودن واسه دادن وسايل و بار هاشون(اگر ميخواين بدونيد صفش چقدر بوده ساعت 10 صبح برين فلكه قصرالدشت و صف شير يارانه اي رو ببينيد اونوقت مي فهميد چي ميگم.)جلو زدم و صاف رفتم وسايلم رو دادم و رفتم به سمت هواپيما. توي هواپيما سمت راست نشسته بودم و وقتي نشستم يه خانم مسن پهلوي پنجره بود ،من وسط بودم و بغل دستم خالي بود كه در همين موقع همون دختر چاينيزه اومد داخل هواپيما و همينطوري چشم از من برنميداشت و وقتي قيافش جالبتر شد كه بليتش رو نگاه كرد و ديد بايد بغل دست حاجيتون يعني بنده بشينه(فكر كنم بيچاره اولش خودش رو داشت زرد ميكرد از چهره اش معلوم بود). هواپيما پرواز كرد و اين خانم بغل دستي ما هم مثل مسلسل حرف ميزد، برعكس هواپيماي امارات اين اينتركانتينانتال آي صندلياش تنگ بود كه خدا ميدونه من بيچاره كه زانوهام يا توي صندلي جلويي بود يا تو صندلي بغلي. پروازمون11 ساعت طول ميكشيد و منم ديدم بهترين كار اينه كه بشينم فيلم ببينم.تلوزيونشم مثل همون هواپيما قبلي شخصي بود با اين تفاوت كه ميتونستي خودت فيلم رو انتخاب كني و هرجا دلت خواست نگهش داري منم نامردي نكردم و اصلا پلك هم نزدم و فيلمهاي birthday girlنيكول كيدمن ، گزارش اقليت تام كروز ، my big fat greek weeding كه خيلي هم با حال بود رو ديدمو چند تا هم موسيقي و برنامه BBC و اين حرفا. از غذا هم نگو بازم آقا هي آوردم و هي من خوردم جالب اين بود كه اين خانم بغل دستي ما از چوب شور خيلي خوشش ميومد و ميخواست مال منم بگيره. آقا تو اين مدت يعني از صبح روزي كه توي دبي از خواب بيدار شدم تا اون موقع فقط 2 ساعت خوابيده بودم و ديگه حدود يك ساعت مونده بود كه برسيم كه گفتم يكمي بخوابم كه سر حال باشم .نيم ساعت بيشتر نخوابيده بودم كه خانم بغليمون بيدارم كرد كه آره داريم ميرسيم و تا 15 دقيقه ديگه ميشينه ولي بعد فهميدم اشتباه كرده بوده، دلم ميخواست كلش رو بكنم. بالاخره هواپيما نشست و رو سياهي به همه ماموران امنيت پرواز كشورهاي مبدا تا مقصو كلهم اجمعين موند. بعله پياده شديم و وسايلمون رو گرفتيم و چقدر كيف داره كه همه وايسادن تو صف و تو از قسمت سيتيزن ها با خيال راحت و سريع رد بشي بري.فقط بديش اين بود كه تخمه هايي رو كه از ايران برده بودم(يعني واسم گذاشته بودن)رو ازم گرفتن ولي مغز گردوها و پسته ها به سلامتي رسيدن خونه. آقا مثل هاج و واج ها اومدم از در بيرون و يه دفعه خواهر گرامي در جلومون سبز شدن و ديگه ما هم گرفتيمش تو بغل و حالا نبوس كي ببوس بعدشم زن دايي و دايي و پسر دايي گرامي.وقتي رسيدم هواي سانفرانسيسكو باروني بود.به محض ورود هم يه چلوكباب بستن به نافمون كه نتونستم درست بخورم از بس تو هواپيما خورده بودم. و بعد از 13،14 ساعت خواب تازه فهميدم كجا هستم. آمريكا. بعله اين بود سفرنامه باربد كثيرالسفر كه اين ديگه اندش بود البته فكر نكنيد تموم شده ها شايد يه قسمت نكات سفر هم بعدا نوشتم. اين هم هواپيمايي كه باهاش اومدم . □ نوشته شده در ساعت 6:27 PM توسط باربد
|