جريان زندگى من



March 10, 2003

● آقا جاي همتون خالي بود مخصوصا اون سه كله پوك+زهرا و انسيه.
از اينجا سوار طياره شديم و بعد از يك ساعت رسيديم فرودگاه اورنج كانتي و بعد از حدودربع ساعت آقا امير گل و بلبل اومد دنبالمون،واي كه چقدر رنگ و روش باز شده بود و چقدر هم سرحالتر از آخرين باري بود كه ديدمش تو ايران.
آقا از فرودگاه رفتيم خونه امير و بعد رفتيم دانشگاهشون و يه سري به آزمايشگاه امير زديم(امير داره biometalogy ميخونه) و بعد هم امير بردمون يه رستوران خيلي با حال و بعد از اينكه يه نون و بوقلموني خورديم(آقا نميدونم اشكال از منه يا از رستوران هاي اينجا كه غذا زياد ميزارن واست، به هر حال مدتي هست كه شرمنده سفره ميشيم تو اينجور مواقع) و بعد رفتيم به باشگاه ورزشي دانشگاهشون و حدود يك ساعت اسكواش بازي كرديم(بابا ورزشكار،بابا خارجي) بعد هم جاتون خالي دوتا شيشه آبجو گرفتيم و رفتيم خونه امير و خورديم و خوابيديم.
صبح ساعت 7 بيدار شدم و امير رو هم بيدار كردم و بعد از جمع كردن وسايلمون به سمت سن ديگو حركت كرديم كه بتونيم بريم دنبال سارا و دوستانش كه ساعت 10 ميرسيدن فرودگاه سن ديگو.وسط راه بوديم كه سارا زنگ زد و گفت كه هواپيماي اولشون تاخير داشته و واسه همين به دومي نرسيدن و حدود 3 ساعتي ديرتر ميرسن ما هم كه ديديم اينجوريه از بزرگراه خارج شديم و بقيه مسير رو از كنار اقيانوس دنبال كرديم و جاتون خالي يه جاي خوش آب و هوا رفتيم يه صبحانه خورديم و به راهمون ادامه داديم.قبل از سن ديگو يه كليساي خيلي بزرگ هست گفتيم بريم اونجا رو ببينيم كه البته راه نميدادن چون هم داخلش مراسم ازدواج بود و هم اينكهاصلا داخل شدن بهش مخصوص اعضاي بلندمرتبه مذهبي بود و يه كمي دورش تاب زديم و يكي از خواهران زيبا روي روحاني هم كلي اطلاعات بهمون دادن و از هم صحبتي باهاشون و همينطور اوشون از هم صحبتي با ما خوشحال شدن و شديم(بهمون ميگفت شما ها صورت هاي خوشحال و آرومي دارين)البته نميدونم اين رفيق ما چه كرمي داره كه ما رو اسرائيلي معرفي كرد.
آقا رفتيم فرودگاه و يكي از دوستان سارا رو كه سر موقع و با يه هواپيماي ديگه اومده بود پيدا كرديم و بعد از 1 ساعتي هم سارا خانم و دو تا دوستش اومدن، نميدونيد چقدر كيف داره كه يه دوست قديمي رو بعد از 2 سال اونم تو كشور غريب ببينيد.
از اونجا رفتيم هتلي كه بچه ها از قبل رزرو كرده بودن وسايل رو گذاشتيم و رفتيم مركزشهر سن ديگو و يه غذاي خوشمزه مكزيكي به نام بوريتو خورديم و بعد هم اومديم هتل.دوستان سارا خوابيدن و من و امير و سارا به اتفاق رفتيم خونه يكي از دوستان خانوادگي سارا اينها و اونجا هم شام رو در خدمتشون بوديم و بعد از برگشتن از اونجا با دوستان سارا (آلكس،جيمي و نيپا)رفتيم يه بار عربي آمريكايي و اونا دو تا قليون گرفتن و شروع كردن به كشيدن و كلي حرف زديم(واسه اولين بار بود قليون ميديدن)بعد هم ساعت 2 شب اومديم هتل و خوابيديم.
صبح اينجانب مثل هميشه ساعت 7 و نيم از خواب بيدار شدم و با كلي مشقت بقيه رو هم بيدار كردم(اينا نميفهميدن كه من بايد ظهر برگردم و وقتي نداريم واسه تلف كردن، تازشم بابا تو مسافرت كي ميخوابه؟)خلاصه بعد از جمع و جور كردن جماعت مسافرون رفتيم يه بوفه واسه صرف صبحانه و اونجا 7$ ميدادي و هر چي ميخواستي ميخوردي كه ما هم خلاصه با طلب ياري از خداوند متعال 3 تا بشقاب صبحانه مختلف ميل كرديم و حسابي از شرمندگي سفره،صاحب رستوران،ميز بغلي و خلاصه كاركنان زحمتكش اونجا در اومديم(تازه من در مقابل امير هيچي نخوردم).
بعد از صبحانه رفتيم كنار ساحل و آقا اونجا بود كه بايد عينك ذره بينيمون رو هم راهمون مي اورديم كه نبرده بوديم.آقا نميدونستيم به كدوم ور نگاه كنيم به زيبايي طبيعت يا زيبايي طبيعي.
بعد از گشتن توي ساحل رفتيم بچه ها رو گذاشتيم هتل و از اونها خداحافظي كرديم و به طرف ارواين روانه شديم و بعد از توقفي كوتاه در منزل امير به فرودگاه رفتيم و برگشتيم به شهر خودمون يعني سن هوزه.
نكات سفر:
-آقا خيلي جالبه كه يك ساعت تو هواپيما صندلي بقلي شما ايراني باشه و بعد از پياده شدن بهفهمي.
-نظرتون درباره مسافرت با يك عدد آفتابه شخصي چيه؟
-وقتي دوستات رو ميبيني كه موفق هستن و به ياري خدا و تلاش خودشون روزهاي سخت رو طي كردن و الان حال و روزشون بهتره هم خوشحال ميشي و هم اميدوار.
-سن ديگو خيلي شهر قشنگ و زنده اي بود و منو ياد استانبول مي انداخت هواش هم كه نگو از بس خوب بود مخصوصا صبح اول صبح.
-خيلي دلم ميخواست دنياي آبي سن ديگو كه يه آكواريم خيلي بزرگ هست با كلي حيوانات درياي(از جمله نهنگ) ببينم ولي وقت كم بود تازه خيلي هم گرون بود.

                               

........................................................................................