| |
جريان زندگى من |
December 27, 2004
........................................................................................ December 26, 2004
● آقا هر چی هم به من بگین و هر چی دلیل منطقی و غیر منطقی واسم بیارین, باز هم من نمیتونم بفهمم چرا باید کریستمس رو جشن بگیرم, کاج بذارم تو خونه و یا به بقیه هدیه بدم یا ازشون هدیه بگیرم
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 11:02 AM توسط باربد December 15, 2004
● نمیدونم چرا اینجوری هستم ولی تو هر رابطه دوستی ای که با هرکسی چه پسر یا دختر می افتم خیلی زود اون رابطه تبدیل میشه به یک رابطه محترمانه, جدی که شاید بشه اسمش رو گذاشت بالغ. خیلی از این مساله خوشم نمیاد دلم میخواد بقیه جلوم راحت باشن , خودشون باشن و مجبور نشن جلو من خودشون رو الکی بیش از حد با نزاکت نشون بدن. همیشه فکر میکنم که خیلی وقت ها دارم دقیقا نقش یک پدر رو واسه اطرافیان و دوستانم اجرا میکنم.
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 8:29 PM توسط باربد December 05, 2004
● صحنه یک: با خدا دارم درددل میکنم, چیزی که همش مغزم رو مشغول کرده و دلم میخواد ازش بپرسم رو میگم اما جوابی نیست. ایا این شک تا ابد میمونه؟ آیا روزی به یقین میرسم؟ فکر نمیکنم, با ذهنی که من دارم که هر چیزی رو نسبی میدونم و هر رخداد و اندیشه ای رو محصولی از تاریخ میبینم نمیشه به یقین رسید.
........................................................................................صحنه دو: یک ماهی هست که دوباره سایه مامان رو روی سرمون داریم . فکر میکردم دیگه بزرگ شدم, فکر میکردم دیگه دلم نمیخواد خودم رو لوس کنم ولی مگه میشه؟ هر چی میخوام بهش بقبولونم که شما مهمونید ما هم صاحب خونه نمیشه. آخه حرفی که خودت هم بهش باور نداریرو کی قبول میکنه. حالا اینجا این سئوال مغزم رو میخوره: آیا این نگرانی والدین واسه فرزند همیشه هست؟ چه جوری میشه خیالشون رو راحت کرد؟ آیا روزی میشه که ببیننت و نخوان نگرانت باشن؟ باز هم با اون احساس تر و مهربانی ای در مامان و بابا سراغ دارم فکر نمیکنم. □ نوشته شده در ساعت 10:57 PM توسط باربد
|