جريان زندگى من



October 05, 2003

● آخي ي ي ي ي !
اينقده ناراحت شدم وقتي فهميدم دارن خونمون رو تو ايران ميفروشن(هر چند كه داشت چشمام در ميومد وقتي فهميدم در عرض نه ماه قيمتش دوبرابر شده) تمام ياد دوران 15 سال گذشته اومد جلو چشمم، اتاقم،خونمون اون حياط زيبا اون شاهپسندهايي كه بابابزرگ ميكاشت و همه باغچه رو پركرده بود،همسايه هاي مهربون،كوچه ايستگاه 10 كه بچه هاش خيلي با هم رفيق بودن خلاصه همه و همه و آخرينش كه اصلا شايد باورتون نشه اينكه ما تو خونمون يه سروناز داشتيم كه از موقعي مه هم قد من بود تاموقعي كه الان باشه و در حدود قد 5 برابر من شده ميديدمش و با ديدنش اصلا حالي ميكردم حالا دلم ميگيره وقتي فكر ميكنم اون بساز وبفروشه ميخئاد ببرتش و جاش ساختمون بسازه اصلا اينجا هر موقع يه درخت سرو ميبينم شديدا ياد خونمون ميفتم و اون سروناز و از اين به بعد بايد فقط يادش رو داشته باشم :( .

                               

........................................................................................