جريان زندگى من



September 13, 2003

● آقا فرض كنيد يه پسر عمه دارين كه از كوچيكي همش پيش هم بودين و كلي از كارهاي با حال زندگيتون رو از اون ياد گرفتين و هميشه به عنوان يه راهنما و يه بزرگتر قبولش داشتين واسه خودتون و خلاصش اينكه خيلي قبولش دارين و هميشه آرزوي خوشبختيش رو داشتيم ودلتون ميخواست بتونيد كاري واسش كنيد مثلا توي عروسيش چايي بگردونيد.
حالا اگر يه دفعه بگن آره امير جان ديشب هم مراسم بله برون بابك بوده. آي خوشحال ميشين و آي حالتون گرفته ميشه كه توي اين موقعيت پيشش نباشين.خلاصه اين باباك خان ما اينقده قاطي مرغ ها شد كه خلاصه گرفتار شد.
بابك جان خيلي دلم ميخواست الان اونجا بودم و كلي تبريك بهت ميگم.

                               

........................................................................................