| |
جريان زندگى من |
December 21, 2002
● به گذشته كه نگاه ميكنم با تمام خوبي ها و بديها، با تمام سختي و راحتي ها و با تمام موفقيت ها و ناكامي ها يه چيز هست كه خوشحالم ميكنه اونم اينكه هيچ گاه(هيچ گاه كه دروغه ولي خوب به هر حال) كاري نكردم كه بعدا وجدانم ناراحت باشه و يا كاري كه شرمندگيش واسه تمام عمر واسم بمونه.به گذشته كه نگاه ميكنم ميبينم كه تلاشم رو كردم هرچند كه يه جاهايي واقعا اهمال كردم ولي خوب باز هم از خودم ناراضي نيستم ولي چيزي هم كه الان هستم راضيم نميكنه.به گذشته كه نگاه ميكنم ميبينم كه يه نيرويي همسشه از نگراني و وحشت درآوردتم و راه رو بهم نشون داده شايديه موقع هايي به اهريمني نزديك شدم، شايد يه موقع هايي اوني كه بايد نبودم ولي خوب اون كمكم كرده كه امير بمونم و اين احساس سرخوشي بهم ميده.
........................................................................................آينده رو كه بهش فكر ميكنم مييبينم اوه بابا چه راه سختي جلو پام هست اما نصيحت بابا رو تو گوشم دارم كه ميگه بچه از هيچ چيز نترس.به آينده كه فكر ميكنم فقط ميبينم خودم هستم و اراده ام و اراده برتري كه ميخواد من به اوني كه لياقتش رو دارم برسم و ميدونم كه هميشه همراهم هست.خدايا ميدونم در كنار من هستي فقط كمكم كن كه يادم نره من رو در بر گرفتي. □ نوشته شده در ساعت 11:33 PM توسط باربد
|