| |
جريان زندگى من |
October 02, 2002
● شب رسيدم تهران و يه راست رفتم خونه دوستم سيروس كه تازگي ها از شيراز رفته اونجا و داره توي يك شركت در قسمت تبليغاتش كار ميكنه.
........................................................................................خلاصه بعد از كلي تو سر و كله هم زدن گرفتيم خوابيديم و صبح اول وقت يعني ساعت 10 رفتم اداره نظام وظيفه،توي راه از هر كسي كه مي پرسيدم نظام وظيفه كجاست با يه حالتي كه انگار دلشون واسم سوخته راهنماييم ميكردن،چند تا سرباز هم كه ازشون پرسيدم با خنده مي گفتن دوران خوشي تموم شد.به هر حال رفتم اداره نظام وظيفه و بعد از كلي سئوال گفتن بايد بري ساختمون يه خيابون پائين تر كه ما هم رفتيم و اونجا هم بعد از كلي بالا رفتن از آسانسور و پله يه آقايي نشسته بود كه خيلي هم انصافا خوش اخلاق بود چون اصلا حرف از دهنش بيرون نمي اومد.دردسرتون ندم آخر اينجوري شد كه فهميدم يا بايد پارتي حسابي داشته باشم با حدود 35 مليون تومن پول كه بتونم برم خارج.راستي يادم رفت بگم كه اگر خانواده محترممون دو ماه ديرتر از بلاد كفر به ايران برگشته بود الان آقا باربد مي تونست سربازيشو با قانون خارجكي ها بخره.همين. بعد دست از پادراز تر اومدم و يه راست رفتم بتهوون و يه نوار از كيهان كلهر خريدم كه فكر كنم مال اون زماني هست كه تازه داشته كمانچه ميزده و خيلي ازش خوشم نيومد مخصوصا با اون تمبك زدن حدادي. بعدشم رفتم دنبال بليت كه ايندفعه واقعا هوايي بيام شيراز كه گفت واسه دوشنبه جا خالي داريم و منم ناز كردم و گفتم خوب باشه بعدا سر فرصت ميام ميخرم. بعد هم كه اومدم خونه و با دوستمو و دوستشو و دوستشو و خواهر دوستشو و برادر دوستشو و دوست ديگم رفتيم طرفاي پارك ملت هوا خوري كه به علت و ازدياد تعداد نسوان سر از فروشگاههاي اون طرف خيابون درآورديم و بعد هم خسته و خورد رفتيم خونه به صرف سوسيس و تخم مرغ(ضمن اينكه ظهر هم تخم مرغ با تن ماهي خورده بوديم) جاتون خالي فرداش همه به غير از من و دوستم مسموم شدن اساسي. چون حوصله ندارم و سرما هم خوردم و دارم ميرم بوشهر و حالم حسابي قاطي هست سه روز ديگه رو فشرده ميگم و ميرم. فرداش قرار بود برم دانشگاه هنر پيش يكي از دوستام كه هم ديداري كنيم و هم ديداري از دانشجويان هنرمندها(منظورم پدر و مادراشونه كه...)ديداري كرده باشيم كه توفيق نشد بعد با زهرا از همكلاسيايه دوره دانشگاه قرار گذاشتم كه ببينمش و ديدمش و كلي با هم حرف زديم(زهرا مثل خواهرم واسم عزيزه خيلي باهاش احساس نزديكي ميكنم)و خلاصه كلي از زندگي نااميد بود كه با حرفاي من فكر كنم تا چند روز ديگه يه ساختمون سيزده طبقه پيدا كنه. بعد هم كه دوباره رفتم خونه دوستم اينا و پلو با مرغ خورديم . روز بعد كه ديگه سرو كله اين سه نفر (يكي دوتا سه تا)پيدا شد و خلاصه ميتونيد بقيشو توي بلاگ اونا بخونيد فقط اينو بگم كه آقا كلي پول خرجشون كردم كه توي تهران جلو شوشو و نداي از بالوي ديفال آبروون رو نبرن. نكات سفر به تهران: 1.اينجا همه دنبال كار خودشون هستن. 2.سيروس خيلي خسته ميشه ولي با وجود يه نفر تمام خستگي ها بهش اثري نداره. 3.شاهين هم بلاگ دار شد و ما نميدونستيم. 4.جاي نعيم خالي بود. 5.خدايا اين سربازي ما رو يه كاريش بكن. 6.اردلان جان زندگي سختي زياد داره به روزهاي خوب در كنار هم بودن بيانديش. 7.شوشو از بابت خاتم ها ممنون ولي هنوز به دستم نرسيده. 8.اينجا موبايل با دسته هاونگ هيچ فرقي نداره. 9.دو تا نفس عميق بعدش سي سي يو. 10.چقدر اينجا سر بالايي داره. 11.اگر بخواي به اميد آژانس هوايي باشي اين ميشه كه آخرش با اتوبوس بياي شيراز. 12.ندا از بالاي ديوار خيلي زندگي رو سخت نگير،ضمنا فكر نكن رسالت داري كه همه چيز رو درست كني و همه رو آدم. 13.بعضيا:همكلاسي سلام همكلاسي:خوب بعدش. 14.درويش سياه پوشيده واسه خودش از بس اين كيسه هاي اردلان رو اينور اونور كرد. 15.بفرما همبرگر،پيتزا. 16.من موسيقي كار ميكنم ،حسود هرگز نياسود+بند 2 ويرژن يك(توي بلاك كريستف ببينيد) 17.اين منشي كافي نت ونك رو نذاشتن به جرگه بلاگ نويسا هدايت كنم. 18.من از اين عينك مدل جديدا ميخوام. 19.پارك شيان و اوقاتي كه واسه بعضيا مثل يك رويا بود 20.نون و كالباس و گندي كه به اتوبوس زده شد. 21.آقا دنگاتون يادتون نره. □ نوشته شده در ساعت 11:53 PM توسط باربد
|