جريان زندگى من



August 15, 2002

● انقدر حرف واسه گفتن تو كله من هست كه وقتى بهشون فكر مىكنم اصلا از خيرش مىگذرم كه بنويسمشون.(فكر كنم اين بغل دستى ما تو قهومون يه چيزى ريخته بود كه باعث فوران سوژه ميشه)
فقط سر فصلاشو ميگم كه بفهميد چقدر هم به هم مربوط ميشن جون همون خاله نداشته ام.
كار كردن مامان تو خونه از صبح تا شب+كار بيرون
دانشجوى كامپيوترى كه بعد از دو سال درس خوندن هنوز نميدونه واسه لينك دادن به يه مطلب بايد اون مطلب يا عكس توى اينترنت اول باشه و بعد بهش لينك دادو فكر در مورد اينكه چرا اكثر دانشجوهاى ما اينطورى هستن. يعنى اصلا تو رشته اى كه درس مىخونن خيلى پيشرفت نمىكنن و يه دفعه مىبينى طرف بعد از چهار يا پنج سال درس يه دفعه در يه زمينه ديگه مشغول به كار ميشه و اتفاقا توى اون رشته تخصص بشترى هم داره.
رنسانس دينى يا مثلا يه چيزى تو مايه هاى الرسالةالعملية)Millennium Edition( يا مثلا New Generation طلبه.
چشمايى(+ابرو) كه از قشنگى هى دلت مىخواد تو آينه نگاشون كنى ولى الان بيشتر به شكل مانيتور به صورت مربع دراومدن و باهاش نمىتونى دوستات رو از فاصله بيش از 20 متر تشخيص بدى.
غلط هاى املايى كه هر روز تو بلاگ ها مىبينى.
WARCHALKING
سيستم نظرخواهى
خستگى مفرطى كه به خاطرش حال ندارى برى خونه همسايه و بهش اينترنت ياد بدى.
دچار دو گانگى شدن در اين مورد كه اين من حقيقى من هست يا اون من مجازى.
..........................
همه اينا يك طرف اينم يه طرف كه مامانت بهت بگه: من و بابات به تو شكمون برده و فكر مىكنيم تو ..... هستى.و تو به خودت لعنت بفرستى.

                               

........................................................................................