| |
جريان زندگى من |
August 22, 2002
● آقا يه مثال در مورد رابطه خودم با آدماى پيرامونم مىزنم(مخصوصا با دخترا بيشتر اينجورى هستم)البته از اين مثال فكر بد نكنيدا فقط مىخواستم كه اون حالت و نسبتها دستتون بياد و خودتون تعميمش بدين وگرنه اصلا منظورم عمل تو اين مثال خود اين عمل و يا مشابهش نيست(به خدا)
........................................................................................در نظر بگيريد يه آقا پسر خوش تيپ و خوش لباس و خوش همه چى كلا.....واسه يه دختر خانم يه فضا رمانتيك خيلى يا حال بسازه و هى از چيزاى خوب خوب حرف بزنه بعد از يه مدت خلاصه حسابى با هم قاطى بشن و با هم باشن ...حالا در يك موقعيت اونا با هم تنها هستن و بازم داره آقاهه حرفاى خوب ميزنه و در يك آن چشماشو قفل مىكنه رو چشاى دختره.دختره هم ديگه كه از دوستى با پسره داره كلى احساس كيف مىكنه چشم از چشم پسره بر نمىداره،آقا پسر ما يه كم صورتشو به دختر نزديك مىكنه(تاكيد ميكنم يه كم) دختر چشماشو مىبنده،گرمايى رو نزديك صورتش در اطراف بالاى لبش حس مىكنه كه يك دفعه آقا پسر دستشو مىكنه تو دماغ دختر خانم حالا ديگه بعدشو حدس بزنيد كه چى ميشه از دختره كه فكر مىكنه با چه احمقى دوست شدم و از پسره كه اى بابا اين شوخى سرش نميشه. بعله من اون پسره هستم و دوستام هم اون دختره(مخصوصا مونث هاش) حالا نمىدونم اين از روحيه شوخم هست كه اينطوريم يا از موقعيت ناسنجى! □ نوشته شده در ساعت 10:52 AM توسط باربد
|