| |
جريان زندگى من |
August 10, 2002
● آقا اين چند روز گذشته همش در حال گشت و گذار بوديم و حسابى خوش به حالمان شده.ازسينما و فيلم ارتفاع پست گرفته تا كوه و باغ و تخت جمشيد.
........................................................................................فيلم ارتفاع پست رو حتما ببينيد ه نظر من فيلم جالبى هست مخصوصا اگر توى سينما سعدى ببينيد بيشتر مىتونيد حسش كنيد چون اونجا گرما و شرجى اى رو كه تو فيلم نشون ميده مىتونيد لمس كنيد. آقا روز جمعه با اجازتون ساعت 6 بيدار شديم و رفتيم دنبال بقيه بچه ها كه بريم كوه،تا همه سر قرار جمع شدن شد ساعت 7 ولى هنوز اونى كه برنامه ريخته بود هوز اثرى ازش نبود تا اينكه زنگ زديم به خونشون كه مىبينيم بعله تازه از خواب بيدار شدن و با يك خميازه آرزوى كوه پيمايىاى سرشار از طراوت براى ما مىكنن.بچه ها هم كه ميگن آقا تو اين گرما ما نمىتونيم بريم بالا پس بهتره پياده روى كنيم،خب ما هم ديديم بخوايم مخالفت كنيم از صبحانه خبرى نيست(من زندگى اصلا بدون صبحانه واسم معنايى نداره).خلاصه بعد از حدود يك ساعت پياده روى و تنفس در هواى پاك صبحگاهى و ورزيده شدن فك،پا و البته گردن و چشم به اميد خوردن صبحانه اجلال جلوس كرديم كه آقا انگارى دنيا رو زدن تو سرمون.چى ؟ يادتون رفته آش بگيريد.بعله آقا در اين حال يكى از بچه ها گفت نگران نباشيد من كره و مربا آوردم،حالا اما نون نداريم در همين احوالات بود كه يكى ازبچه ها(همونى كه يادش رفته بود آش بگيره)رفت از يه خونواده به كمال پرروئى يه كم نون گرفت و البته اونا حسابى دلشون سوخت و يه كم آش هم بهمون دادن(خدايا شكرت همانا كه تو روزى رسانى) خلاصه بعد از صرف صبحانه به منزل اندر شديم. توى خونه كه اومدم ديدم بعله دارن آماده ميشن كه برن باغ،ما هم از خدا خواسته خودمون رو آماده كرديم كه بريم باغ،اونجا هم هر چند كه يه كمى غريب بوديم اما جاتون خالى خيلى خوش گذشت.چرا؟آها چون دو تا مسافر از بلاد آمريكا اومده بودن و هى از آبجى جونمون تعريف مىكردن كه چكار مىكنه و هى ما كيف مىكرديم.در همين حين يك دفعه يادم اومد كه اى بابا قرار داريم كه عصر بريم تخت جمشيد برنامه نور و صدا خلاصه به يك مصيبتى ماشين رو از باغ در آورديم(آخه ما مثل خوشحالا زود رفته بوديم و حدود 5 تا ماشين پشت ماشين ما پارك كرده بودن) و رفتيم سر قرار.اونايى كه ما رو دعوت كرده بودن يه مينىبوس گرفته بودن كه همه با هم باشن و عجب كار خوبى هم كرده بودن. بعله به غير از مامان و داداش و زن داداش ميزبان بقيه همه حدود 4تا 5 سال از من كوچكتر بودن و چه بده آدم تو يك جمعى احساس پدر بزرگى بهش دست بده مخصوصا كه اونا واقعا آماتور(در زمينه گردش دسته جمعى) بودن.خلاصه بعد از يك ساعت بزن و برقص و خوردن رسيديم به پارسه.با اينه تا حالا چند بار اين برنامه نور و صدا رو ديدم و واقعا به نظر من هنوز خيلى جا داره كه برنامش بهتر بشه(اين برنامه فعلى هنوز همون برنامه قبل از انقلاب هست اونم با سانسور يعنى يه چيزى حدود سى سال هست كه دست نخورده) ولى بازم واسه آدم تازگى داره. به هر حال در راه برگشت تصميم گرفتيم كه شام رو هم بيرون بخوريم،به هر حال با مينىبوس تا حالا گپ نرفته بوديم كه اون رو هم با بيستا آدم شيك ديگه رفتيم.و ساعت 1 لالا. □ نوشته شده در ساعت 1:23 AM توسط باربد
|