| |
جريان زندگى من |
August 30, 2002
● موضوع:جلسه+2
........................................................................................مكان:اونجايي كه تو ترياش پيانو ميزنن زمان:همون روز مادر، دم دماي عصر آقا مثل اين خوشحالا دوباره يه جلسه وبلاگي ديگه گذاشتيم،البته باز هم اين دفعه يه عده نيومدن حالا يا با دليل يا بي دليل. البته جلسه بيشتر واسه اين بود كه بتونيم يه تصميم واسه يه فعاليت جمعي توسط بلاگراي شيرازي انجام بديم اونم از نوع فرهنگي كه اگر انجام شد خودتون بعدا ميبينيد از شروع جلسه واستون بگم كه آقا به غير از من و درويش و ملكوت و خنياگر بقيه حداقل با نيم ساعت تاخير اومدن. ديگه نيگم كه كيا چكار كردن فقط كسايي رو كه قبلا در بارشون تو بلاگم ننوشتم رو يه معرفي از ديد باربد خان ميكنم. افرادي كه دفعه اول بود تو جلسه مي اومدن عبارت بودند از: خنياگر:اي بابا آخه اگر چيزي بگيم كه اين آقا همسايمون زود بهمون دسترسي داره و واسم بد ميشه ولي خارج از شوخي من آقا اين پسر رو خيلي دوست دارم و بهش احترام ميذارم.پسري با موهاي خرمايي،فوق العاده ساكت در جمع و فوق العاده با اونايي كه باهاشون اخت بشه و ضمنا با سواد. ملكوت:كه من هيچ وقت فكر نمي كردم اينقدر جوون باشه و برعكس بلاگش كه مثل چاپخونه هي مطلب ميده بيرون خودش ساكته(فكر كنم از بس مطلب تو بلاگش تايپ ميكنه ديگه ناي حرف زدن نداره،البته اگر با ايشون و ميترا بريد سينما كه هيچي از فيلم نميفهميد) فرشته نجات:كه همون اول نيومد از ميزما بپرسه آقا شما بلاگريد يا مثلا شماها باربد دارين و خودشو نجات بده (آقا پيشخدمت اومده به من ميگه آقا شما ب آربود(انگار ميخواد يه كلمه چيني رو تلفظ كنه) دارين)از فرشته نجات واستون بگم كه آقا فكر كنم زمان مدرسه دفتراشو بدون خط كش خطكشي ميكرده.خانم فرشته نجات كابين سه لطفا تلفن.خيلي خوشحال شدم وقتي ديدمتون چون فكر نميكردم بيايد. سينا:ايشون كه از قبل خدمتشون ارادت داشتيم.فقط اينو بگم كه كسي كه با اون پنگوسي(سينا خودش مي فهمه كيو ميگم) دوست هست نبايد انقدر ساكت باشه(فعلا هم چون كارش داريم اساسي،بيشتر دربارش نميگم تا بعد).آقاي سينا كابين 6 لطفا تلفن. افسون:تنها حرفي كه زد اين بود كه هي به درويش تذكر بده صداتون نمياد. ايليا:ايشون كه قبلا دربارش گفتم فقط بگم كه صاف اومده همون اول به فرشته نجات ميگه من باربدم شانس آورديم كه اون نفهميد وگرنه چي ميشد!يه چيز ديگه هم اينكه دفعه ديگه بغل دست من نشين و گرنه يا موبيلت چشم ميخوره يا چشاي من در مياد. خلاصه آقا تو اين جلسه ما از بس حرف زذيم ديگه داشتيم كف مي كرديم ولي خوشحالم كه به هر حال يه نتايجي داشت(مثلا فهميدم كريستف به غير از كافه گلاسه بستني هم دوست داره)راستي خيلي با حاله تو يه جمع هي بقيه واست تعارف تيكه پاره كنن تو هم هي بهشون تو دلت بخندي كه هاها نميدونيد چه كلاهي داره سرتون ميره مخصوصا شما دوست عزيز. آخر كار اين كريستف كلمب اينقده نق زد كه من سر قرار نميرسم كه اصلا گروه رو متلاشي كرد وبعدشم با چند تا از اين بيكارا رفتيم به خيال خودمون كنسرت پاپ كه اگه هيچي دربارش نگم خيلي بهتره فقط بگم اونايي كه نيومدن برن خدا رو شكر كنن. تمام. □ نوشته شده در ساعت 1:30 PM توسط باربد
|