جريان زندگى من



April 04, 2002

● يادمه كوچيك كه بودم از چيزاى خيلى مسخره اى مىترسيدم كه حالا كه بهش فكر مىكنم خندم مىگيره،مثلا يكىاز اونا رو واستون بگم،يادمه داشتيم مىرفتيم به ماكو(مرز ايران و تركيه)بين راه از يه جايى كه اسمش يادم نمياد رد مىشديم كه دو طرف جاده ديواره بلند كوه بود و من همش به اين فكر مىكردم كه نكنه الان كه ما داريم رد ميشيم زلزله بياد و اينا بريزن روى سر ما يا مثلا يه موقع هايى فكر مىكردم نكنه الان كه مىخوابم و چشمامو مىبندم صبح چشمام بچسبن به هم و باز نشن.خوب اينا كه واسه اين گفتم كه بگم الان هم همش فكر مىكنم از چيزايى كه الان مىترسم نكنه ترسم الكىباشه و اونا همشون توّهم باشن.
                               

........................................................................................