جريان زندگى من



March 11, 2002

● الان كه دارم مىنويسم اصلا دلم نميخواست اين كاررو بكنم يعنى اصلا حسش نبود ولى از بس حالم يك دفعه ريخت بهم دارم مىنويسم(فكر كنم از جمله بنديام معلومه در چه حالىهستم)يه چيزى رو بگم:من اصلا از اول نمىخواستم وبلاگ بنويسم يعنى من اصولا عادت ندارم مكنونات قلبيم رو به كسى به جز يكىدو تا ازدوستانم و خواهرم(اونم با چندين درجه تخفيف) بگم.ولى بعد ديدم خوب اگر بيست سال ديگه اينا رو بخونم خيلى با حال ميشه،اما حالا ميبينم من دارم واقعا جريانات اطرافم رو بيشتر ميگم تا اون احساسات خودم رو.البته همه احساسات رو نميشه نوشت مثلا من بعضى وقتا كه يه آهنگ زيبا گوش مىكنم دلم مىخواد پاشم و زمين رو گاز بزنم(دقيقا همين احساس رو دارم)يا بلندشم يه نفر رو اينقدر ماچ كنم كه نگو.
به هر حال؛ گفتم كه يه مدتيه حالم سرجاش نيست حسابى آب و روغنم قاطى شده.كار رفتنم به خاطر اين سربازى لعنتى گير افتاده،احساس تنهايى شديد مىكنم.نميدونم چرا اگر از يه نفر خوشم اومده باشه نميتونم برم صاف تو چشاش نگاه كنم و بگم من از شما خوشم مياد و مىخوام با شما دوست بشم.دوستام ميگن آقا جون اول بايد خودتو نشون بدى تا تو دلش خودتو جا كنى بعد يواش يواش هى تو بگى نميدونم مثلا امروز هوا خوبه،شما(نه تو)چه كتابايى مىخونيد،اهل هنريد و هزار تا بامبول بازى ديگه.(كاشكى وبلاگخون بود).هر چى كار ميكنيم و زحمت مىكشيم پولش قلمبه ميره تو دست دلال ها و فقط يه بخور و نميرى(به نسبت زحمتى كه ميكشيم)ميمونه واسه خودمون تا بتونيم پول نزول طلب كار ها رو بديم.دولت بوسيله يه مشت دلال كلاش خدا تومن(خدا تومن واقعى)ازمون جنسى رو كه بايد كيلوئى 4$ مىخريده به نصف قيمت خريده (به خاطر يه مشت بىعرضه كه نتونستن بازاريابى درست بكنن)تازه پولش رو هم نميده(اگر قرار داد خريد رو ببينيد به روح نويسنده قرارداد تركمان چاى درود مىفرستين).............داشتم ميپكيدم.من عادت دارم وقتى حافظ مىخونم چند تا شعر رو به صورت اتفاقى پشت سر هم بخونم،اين چند روز كه قاطيم، هر دفعه كه حافظ خوندم هميشه يكى از شعر هاش اين بوده،البته نكته جالب توجه اون واسه من اين مصرع آخرشه كه ميگه:تو خود حجاب خودى حافظ از ميان بر خيز

                               

........................................................................................