| |
جريان زندگى من |
January 22, 2002
● پريروز بايد واسه كار ادارى ميرفتم بندرگناوه(حدود 4 ساعتى شيراز)قرارشد با يكى از آشنا ها كه اونجا كار داشت بريم،ساعت 4 صبح راه افتاديم در يك ساعتى شيراز(دشت ارژن)آقا ماشينمون خراب شد و دوستمون مجبور شد بمونه تا ماشينو تعمير كنه من هم چون تا 30 بهمن بيشتر مهلت نداشتم مجبوربودم كه هر جورشده راه بيفتم،آقا تو اون سرما ار ساعت شش ونيم تا هشت ونيم همينطور داشتيم جلو ماشينا دست ميگرفتيم كه هيچ فايده اى هم نداشت بالاخره يه اتوبوس دلش به رحم اومد و ما رو سوار كرد كه تا برازجان برسونتم آقا ما هم نشستيم بقل بخارى وخوابيديم( حسابى حال كرديم) ولىچشتون روز بد نبينه وقتى بيدار شدم ديدم بوى خوب وآشنا مياد،آقا نصف بيشتر ادوكلنمون خالى شده بود(سرم رفته بود رويه اون)خلاصه اين ماشينه هى فس فس كنان ميرفت كه توى پليس راه چنارشاهيجان(از وقتى شهر شده اسمشو عوض كردن به قائميه نمى دونم اسم به اون قشنگى چش بودمن كه هر وقت از اونجا رد ميشم فكرم منحرف ميشه و كلى خندم ميگيره) يكى از مسافرا
........................................................................................به مامورا شاكى شد كه اين واسه نماز نگه نداشته و اونا هم حسابى معطلمون كردن تا بالاخره راننده با هزار التماسوبدبختى خلاص شد. بالاخره ساعت 12:25 رسيديم برازجان و از اونجا هم يك ساعت تا گناوه راه هست كه ديده اگر برم اونجا حتى اگه كاره ادارى هم انجام بشه به بانك نميرسم چون بايد پول بيمه چندتا كارگرو واريز ميكردم خلاصه ديدم اگر از همونجا بيام شيراز سنگين تره و اينجورى بود كه يه مسافرت اجبارى بىفايده رفتيمو اومديم(اودكلنمون هم كه نفله شد)حالا هى شعار بدين فقط واسه كارو تفريح از خونه بيايد بيرون! □ نوشته شده در ساعت 1:17 AM توسط باربد
|